نوه عمه من، تو، او...

من اصلا آدم علیه السلامی نیستم و شیطنت های خودم را داشتم، اما تو نگاه دیگران خیلی علیه السلام جلوه میکنمحالا چرا این را گفتم؟ الان میگم.

جونم براتون بگه یک رفیق دارم، چون اینطوری در مورد من فکر میکنه، چندوقت پیش که با دوستان بیرون بودیم، بی افش زنگ زده بود و بخوبی و بدون اغراق 45 دقیقه باهاش حرف زد، ما تو کافه تمام مدت خوردیم و خندیدیم و ایشونم رفتن سر یک میز تنها نشستن و حرف زدن و آخر سر وقتی ما داشتیم سراینکه کی حساب کنه، با هم بحث میکردیم، اومد و با تاکید فراوان و اصرار گفتن، با نوه عمشون که دخترهست و این کلمه دختر را 190 بار تکرار کردن صحبت میکردن و این نوه عمه، روز قبل هم که ما دوتایی باهم جایی بودیم یکبار زنگ زده بودن و ایشون بنده را یکساعت تو آفتاب کاشته بودن تا رفع دلتنگی کنند، باز دلتنگی بهشون فشار آورده بود و از کانادا، تماس تلفنی گرفته بودندخدا وکیل درسته ما خانمها همیشه حرف داریم بزنیم، اما دیگه کسی به نوه عمش نمیگه پدر و مادر عزیزم، فلان!!!!!  و یکی دیگه از رفقا که دست برقضا خواهرش سالهاست کاناداس، گفت من باخواهرم فقط و دقیق 4تا مسیج رد و بدل کردم، نزدیک 200 تومن شد، حالا 45 دقیقه مکالمه، میدونی هزینه اش چقدره؟؟؟ خندید و گفت آره خدا را شکر وضع نوه عمم خوبهبعد که از بقبه جدا شدیم، بمن گفت من 800 تومن گوشیم را شارژ کردم، الان تموم شده و داستان درمورد اینکه نوه عمه دلتنگش خیلی خوبه و...

دوباره ما امروز را بنا به اقتضای شرایطی با هم بودیم، نوه عمه دلتنگ زنگ زد و من دیگه خداحافظی کردم و رفتم و یکی از دوستان میگفت 45دقیقه بعد که زنگ زده، هنو ز تلفن این رفیقمون مشغول بودهخداوکیل کاری ندارم، این نوه عمه چرا انقدر دلتنگه و چقدر وضع مالی جفتشون خوبه که جای تماس واتساپی یا اسکایپی، تلفنی اینهمه حرف میزننداما خدا وکیل اگر نمیخواهید راست  هم بگید، چون رابطتون بخودتون مربوطه، دیگران را حداقل گوش مخملی فرض نکنید. هیچی نگید بخدا احترامتون بیشتر حفظ میشه، چون روابط هرکسی شخصی هست و بخودش مربوط، بخواد تعریف میکنه و نخواد هم نمیگه، اما اینکه مدام رو یک دروغ اصرار داشته باشید، دیگران را فقط نسبت بشما بدبین میکنه و باعث میشه پشت سرتون حرف باشه و تمسخر رفتارتون. حداقل تجربه من اینو میگه

و نوه عمه های کانادا رفته، خب انقدر بی وقت زنگ نزنید، شاید یکی نخواد بقیه چیزی از نوه عمشون بدونه، خب رعایت کنید دیگه

چه گذشت و چه نگذشت!!!

بالاخره آبجی کوچیکه را راهی خونه بخت کردمخودمم عذب اوقلی نشستم پست مینویسمآقای داماد تو بله برون سراغ من راگرفته بودن، که بنده بخاطر مشغله هام حضور نداشتم و افتخار زیارتم را تا عقد ندادمتازه چون من را ندیده بود، هی تو مراسم عقد تا من را میدید، یک چیزی را بهانه میکرد تا این خواهرعروس منزوی را بیشتر بشناسه و دائما میگفت عمه خانم و منم که هی هول میشدم، چون من را در موقعیتهای حساس گیر مینداختخب وقتی تا شب قبل عقد که همونم با بهم زدن کارها و قرارهاتون، تونستین خودتون را برسونید و تا دوساعت مونده به عقد هنوز نمیدونید چی قراره بپوشید، میشین حکایت بنده

فرصت خرید که نبود، این ماه به لحاظ مالی هم افتضاحترین حالت ممکن بود، درنتیجه خرید جزو گزینه اصلا بوداز اعماق کمدم هرمانتو صورتی که عمری نپوشیده بودم را کشیدم بیرون و دربرابر اصرار مادرجان که سفید بپوش، گفتم مادر من که ازدواج نکردم، صورت قشنگی نداره. حالا مانتوها جز یکی از دم تنگو من بیچاره بی لباس، وقت آرایشگاه هم داشت دیر میشد، نهایت رسیدم به کت و شلواری که در عنفوان جوانی از خواهربزرگه کش رفته بودم عجیب بود که اندازه بودو بالاخره لباس جور شد، خب البته رنگش چندان روشن نبود، اما هرکسی که تو منزل بود، بهم گفت بهت میاد، فقط مشکلش کت خیلی کوتاه و تاب زیرش بود که زیادی باز بود و بنده دراین راستا مصمم شدم چادرسر کنم، چون بشدت گرماییم و حتی فکر مانتو  روی کت من را خفه میکرد 

آ رایشگاه هم چه غر زد موهات چرا انقدر کوتاهه، چون ماه پیش رفتم در پسرانه ترین حالت ممکن زدمهیچی دیگه با یکم چسب و ژل درستش کرد، اماااا نگم از میکاپم که یک افتضاح ملی شد خب من آرایش سرسوزنی بلد نیستم، حتی رژلبم، خارج از خطهگفتم آرایشگاه برم درست میشه، اما بیشتر شبیه کنیز خان شدم تا خواهرعروسیعنی از آرایشگاه اومدم فقط تند تند لباس پوشیدم و حتی نشد پاک کنم و ساده بریم

من کلا اهل عکس گرفتن نیستم، چون خوش عکس نیستم، بعد هی اینا عکس گرفتن، هی اصرار زشته خواهرته برو عکس بگیرهی من گفتم، همون 2،3تا بسه!!! هی گفتن نه، بروآخرین مرحله هم بنده را مجبور کردن چادر را بردارم و با همون شال و کت تنگ و کوتاه بایستم کنار داماد و عکس بگیرم، خو آقا ول کنید دیگه!!! من الان میدونم با اون آرایش چقدر چپرچلاقم تو عکسها بدترش این بود که برخلاف ما که به خواب سرشب عادت داریم، خانواده داماد از اونها هستن که تا دیروقت اهل بزن و بکوب و بیدارین، من برای کارهام باید صبح زود برمیگشتم، اینها هم تا 3صبح ول نکردن!!! یعنی فقط وقت کردم خودم را از اون آرایش مسخره و چسب و ژل رها کنم و ماشین بگیرم و خودم را به اتوبوس برسونم و بزنم بجاده، تا نشستم عین معتادها خوابم برد تا مقصد، بقدری خوابم میومد که رسما تلوتلو میخوردمسرکلاس هم بخودم میومدم، میدیدم چندلحظه خوابم برده، یکی دیگه عروس شد آبروریزی هاش برای من بودآه اینهمه غر زدم اینم بگم، یکم بخندید.

دم در مهمون ها که خداحافظی کردن، داماد هم بهش تعارف شد که بمونه، با خجالت گفت نه میرم، خواهرمنم خسته و خجسته، بهش گفت باشه خداحافظ یعنی من قیافه داماد را دیدم، دلم میخواست بلند بلند بخندماونم دید خواهرم تو باغ نیست، گفت عزیزم بیا وسایلت که تو ماشین هست را بهت بدم، خواهرساده منم رفت وسایل بگیره، مامان و داداشها دم دراز اونجایی که من خیلی خواهر عروس خوبی هستم، وقتی نگاه درماندش را به خونواده دیدم، تا ته خط رفتم و آروم بمامانم گفتم نمیایید داخل؟ مامانم گفتن واااا زشته مادر بزار بره، بعد. گفتم مامان این الان روباه مکاره، داره اونو گول میزنه چی چی را برهمامان اول یک نگاه گیج بمن کردن، بعد یکهو داداشها را صدا زدن که بیان تو و در را پیش کردن و پنج دقیقه بعد که خواهرم با لپ گلی اومد اجازه بگیره با داماد برن دور نیمه شبانه بزنن، صحت حرف من ثابت شد

..........

جای همه دوستان سبز بود، اما از اونجایی که من همیشه کنار خوشیهام ته دلم باید یک غم هم باشه تا زیادی بهم خوش نگذره، درست روزقبل عقد، وقتی داشتم میرفتم برم خونه، یکی از دوستانم زنگ زد و خبرفوت یکی از بهترین و خوش خلق ترین و جوانترین اساتیدم را داد، فقط تا خود خونه اشکم دراومد و از خدا براش مغفرت طلب کردم و تمام سعیم را کردم تا ناراحتیم را گوشه دلم مخفی کنم و اجازه ندم ناراحتی من باعث کج فهمی و ناراحتی بشه.

روز و روزگارتون خوش، مراقب خودتون هم باشبد. 

آخ اینم بگم و برم، دوستان وبلاگ نویس، با اینهمه فضاهای ایجاد شده تو نت  و تعداد اندک ما، لطفا از نوشتن دست نشورید، همه دلخوشی به دیدن وبلاگهای بروزشدست و شنیدن خبری از دوستان!!! والا

ماسک

آقا یکی توضیح بده، چرا من جدیدا یادم میره، وقتی بیرون میروم ماسکم را بزنم؟؟؟