اینترنت بی شخصیت!

امروز امتحان نتی داشتم. دقیقا اول امتحان صفحه یکهو بسته شد، اصلا انگار صفحه ای باز نشده بود. بعد چون اینترنت خونه کند است، نت گوشیم را هات اسپات کرده بودم روی کامپیوترم، اینوسط یکی از دوستانم بعد دوسال زنگ زده بود به شماره من و من فقط منتظر بودم قطع کنه که نکرد و تا اخرین نفس نگه داشت و منم با نت کند خونه تا وصل بشم و... تقریبا یک ربع از امتحان رد شده بود. یعنی از شدت استرس تو امتحان چهل و پنج دقیقه ای بخدا رسیدم و باز موقع فرستادن پاسخنامه یکی یاد من کرد و... خلاصش که خاک تو سر هرکسی پایش روی سیم نت رفته. اندازه خون پدرش پول میدم، با سرعت مورچه کارهام را باید پیش ببرم. تف تو روی هرکسی پایش را از روی این سیم کوفتی برنمی داره. اعصابم قهوه ای شد. این چه وضعیه

صندلی ماشین مامان

من هربار با مامان رفتیم بیرون، تا نشستم صندلی کنار راننده، یک چیزی تو من فرو رفت. انقدر که امشب عصای دستی ماشین رفت و مامان میگفتن تازه کیفم را برداشتم که دوباره نگی یک چیزی توی تو رفته. این از کجا اومد؟ انقدر خندیدم که کمرم گرفت و صاف نمیشد. خلاصش لطفا چیزی روی صندلی کمک راننده نزارید، با تشکر

دزدی!!!

رفته بودم با ابجی کوچیکه فروشگاه نزدیک خونه، چون فروشگاه فقط مواد غذایی میاره، انتظار این نمیره که این بیل بیلک ها که لباس فروشی ها دم مغازشون گذاشتند ببینید، چون به خوراکی ها هیچ بیل بیلکی نیست. حالا مهم نیست. من دوتا چیز لازم داشتم، خریدیم و کارت کشیدم و اومدیم بیرون. که شروع کرد بوق زدن و کارکنان فروشگاه که داشتند قفسه می چیدن یکمرتبه پریدن بسمت ما. اگر بگم تو حملات تروریست. ی داع. ش هم چنین استرسی بهم وارد نمیشد، دروغ نگفتم. هاج و واج به ده نفر روبروم زل زدم. خانمه پاکت را گرفت و بخواهرم گفت برو بیرون. اون رفت. بمن گفت برو باز بوق همه جا را برداشت و ده تا ادم گنده زل زدند بمنیعنی روانی از من پیاده شد نگفتنیدر آخر هم موندم چرا بوق زد؟؟؟؟ از نوع نگاهشون متنفر بودم با اینکه دستهامم باز کردم که اگر دوست داره بگرده، چون طلا که پاکه چه منتش به خاکه. خلاصه تصمیم گرفتم دیگه هرگز اون فروشگاه نروم و مسیر طولانی تر را بروم و خرید کنم. سالهای اولی هم که اینجا اومده بودیم، یکبار با اون یکی خواهرم رفتیم یک مغازه نزدیک خونمون که از شیرمرغ تا جون ادمیزاد داشت. هر مارکی که میخواستی داشت. ما رفته بودیم خرید که پسر مغازه دار اصلی بین قفسه ها حرف بسیار زشتی بمن زد، تموم شد. تا زمانی که اون مغازه باز بود، یکبار پایم را آنجا نگذاشتم. با فوت صاحب مغازه کلا مغازش بسته و فروخته شد. اما همون یکبار بار اول و آخر شد. مثل الان، چون جایی که روانم یکبار بهم بریزه تمومه و بار دومی نداره ورود بهش. اما شما اگر حدس زدین چرا اون بوق زد بمنم بگید، ممنون میشم. 

خاطرات انباری

رفتیم انباری را با مامان ریختیم بیرون که مرتب کنیم، دفترخاطرات سال آخر دبیرستان مامان را پیدا کردیم که دوستاشون شعر نوشتن و امضا کردن. صفحه آخرش بابام یک متن عاشقانه نوشته بودن برای مامانم و توش کلی دوست دارم بود. بمامانم میگم خوبه شما سنتون کم بوده، این چیزها چیه بابا نوشته براتون؟ مامانم گریه سر دادن، من میخندیدم و میگفتم حالا اشکال نداره، بالاخره شوهرتون بوده، منم چشمام را میبندم، مثلا ندیدم که شما به یک مجرد چی نشون دادین

عید همه دوستان مبارک

داداش بزرگم خیلی روی غذا حساسه و وقتی  دوروبر آشپزخونه باشه، باید هزار بار در حال شست و شوی دست باشی تا یک غذا را بزاری بپزه. امروز بمناسبت عید مامان داشتن کیک میپختن، تو مرحله آماده سازی تخم مرغ از دستشون افتاد تو ظرف و تا من که مشغول همزدن مواد بودم بگم مامان!!! سریع درآوردن، اما چیزی که باعث خنده شد، برادرم بود. برادرم چشمهای درشتی  داره که البته به چهره اش میاد. یکمرتبه گرد کرد چشمهاش را و گفت مامان تا تخم مرغ را انداختن، چشمهاشون این شکلی شد و سریع مثل اینها که خرابکاری میکنند و میخوان بگن من نبودم اون را درآوردن، انقدر خندیدم از حرکتش و اون چشمهای درشت گرد شده که کمرم درد گرفتتازه همونموقع خواهر بزرگه و لب تابش اومدند تاکاری برایش، داداشم بکنه که فسقلی اینها هم اومدن و من اومدم توی پذیرایی با توپ، شوت کنم. که توپ بجای پرواز بسمت دروازه فسقلی پرواز کرد از بالای سرلب تاب خواهر بزرگه گذشت و صاف وسط فرق سرش خورد و از اونجا هم محکم خورد به لب تابش، من و فسقلی رسما از شدت خنده ولو شده بودیم روی زمین و انقدر خندیدیم که هیچ کسی نتونست دعوامون کنه و به این ترتیب همه چیز به خیر گذشت. 

پ. ن1:گاهی حتی ترک دیوارم باعث خنده آدم میشه و گاهی حتی خنده دارترین چیزها هم، لبخند به لبت نمیاره. 

پ. ن2: رفتم تستهای بیش فعالی را زدم، نمرم 77 از 100 شد