از سری ماجراهای من و فسقلی

با فسقلی تو حرم تو صف زیارت بودیم، دید خانمها دارن پول میندازن تو ضریح، خیلی آروم گفت بیا ما هم پول بندازیم، خدا حالش خوب بشه

.................... 

رفته بودیم فسقلی تو پارک بازی کنه محوطه کاملا تاریک بود. منم از فرصت استفاده کردم و تو تاب کودکان زیر5سال که یکدونه محافظ داره میزاری بچه نیفته، نشستم تو تاب و فقط خندیدم. از بس همه گفتن برو شناسنامت را عوض کن و بزار عمه 3 ساله از.... تازه بعدش رفتیم الکلنگ با فسقلی، من این طرف، اون اونطرف، خواهرمم سمت فسقلی رو میله که تعادل حفظ بشه، یک دوره هم اونجا غش کردم، آخر یک بنده خدایی که داشت رد می شد گفت، آدم خوبه کودک درونش فعال باشه، اما مال تو دیگه بیش فعالهجای همه دوستان خالی، فکر کنم بعد از 4سال این اولین باری بود که من تو یک مکان عمومی اینقدر خندیدم و از لحظه هایی که داشتم، نهایت استفاده را بردم.

دلتون شاد و لبتون پرخنده باد. 

عمه در نقش خاله:))

با فسقلی تو آسانسور سوار شدیم. دسته کلید دست اون بود، تفنگش تو دست من که  رو به ملت گرفته بودم

عمه در گذر از سرگردنه:)))

مامان ظهر زنگ زدن و گفتن مادر عصری بلیط بگیر و بیا. من قبلا اینوقتها تهران بودم و میدونم هرچی به ارب. عین نزدیکتر، مفهوم سرگردنه تو پایانه ها بیشتره. چون بلیط نیست. اما خب مادر نیاز داشت برگردم. هرچی ایستادم، دریغ از یک اتوبوس تو مسیر من!!! آخر رفتم تو پایانه دور زدم، باز هم هیچی:/

دست از پا دراز تر اومدم بیرون و گفتم جهنم ضرر تاک. سی میگیرم. باورم نمیشد نسبت بماه قبل دقیقا چهار برابر شده بود. داشتم میمردم دیگه که چطوری برگردمهیچی خدا خواست و اتوبو. س گیراومد ،تا اومدم بالا دیدم همه آقایون از خودراضی گونه تکی نشستن، رفتم بالا سر یکیشون و  آروم گفتم شما بفرمایید جلو. تا بلند شد، من که کوه وسایلش را ندیده بودم اومد بشینم پایم رفت تو کفش آقاههیعنی یک آبروریزی شد نگفتنی، مسلمان نشنود کافرنبیند

حالا من با این مصیبت نشستم، یک آقاهه از ناکجا آباد اومده میگه مرد نداری؟ تا من بگم نه!! کان مبارک را گذاشت رو صندلی بغل منمنم قشنگ طوریکه بشنوه گفتم آقا پاشو، تا بلند شد، گفتم بفرما. آدم هرکجایی نمیشینه کهوالا. خودم با پا کردن تو کفش ملت جا گرفتم، این پررو میاد تو حلق من، بی تربیت. 

خلاصه که تو این تایمها یا جایی نرید یا از قبل فکر بلیط باشید، وگرنه بخاطر اینکه اکثرا میرن سمت مرز، ٱشفته بازاریه یا بقولی سرگردنه است. 

مراقب خودتون باشید، التماس دعا


کودکانه های آدمهای مثلا بزرگ!!!

کودکانه های ما هرگز تمومی نداره، بعضی کودکانه ها ایرادی توی آن نیست، چون آسیبی به دیگران وارد نمیکنه. اما برخی کودکانه ها....

تودوران اوج  اپیدمی کرونا، که اکثرا دانشگاهها تعطیل بود و بخش اداری ترجیح میداد کسی نره تا کمتر درگیر بشن، رییس دانشکده ما یک گروه زد و به هردانشجویی که شمارش را داشت پیام داد که دوستانتون را خبر کنید و بیایید تو گروه، تا کارمندان تو گروه پاسخگو شما باشن.

گذشت تا اپیدمی سبک شد و گفتن تموم شده، از یکی دوماه قبلش بحثهای سیا. سی شروع شد که دو دسته محق، مطالبی برخلاف هم میگذاشتن و بعد شروع میکردن به فحاشی و تهدید و... این رییس دانشکده ما هم مدام مثل بچه ها قهر میکرد از گروه میرفت، بقیه هم بدنبالش که ترو خدا برگرد. اونهایی که بی طرف بودند مدام اعلام کردند که برید یک گروه سیا. سی بزنید و همدیگه را اونجا خفه کنید، اما اینجا بمونه برای حل مشکلات، اما خب کو گوش شنوادر نهایت رییس دانشکده و کلهم اجمعین کارمندان رفتند و دانشجوها تصمیم گرفتند خودشان به هم کمک کنند، اما مشکل اون دو دسته حل نشد که بدتر شد. خیلی سوالات هست که میشه تو گروه مطرح کرد و از تجربیات بقیه بهره برد. اما امان از اون دوتا....

قبل از اینکه ادامه حرفم را بزنم، باید بگم، حتی من و شمایی که تو همین وبلاگ هستیم، ممکنه از نظر سیا. سی  و حتی مذ. هبی اختلاف عقید. تی عمیقی داشته باشیم. اما یاد گرفتیم اینجا جای این مباحث نیست و در نتیجه درصلح با هم مراوده داریم. کاش اون دوتا گروه هم می آموختند که گروه دانش. گاهی جایی برای حل اختلافاتی از این دست نیست و ما آمدیم تا مشکلاتمون را حل کنیم نه اره بدیم و تیشه بگیریم. دیشب چنان دعوایی شد که تا دوصبح هر دوطرف فحشی نبود که حواله هم نکرده باشند، ادامش را از 7صبح پی گرفتند و هنوز به پایان نرسیده. دیشب فقط دو نفر بودند و الان تبدیل شده به دو گروهآدم روانش بهم میریزه، 

 تا جایی که من برخی از آدمهای هر دو طرف را میشناسم صاحب مناصب آموزشی و اداری مهمی هستند و نقش تاثیر گذاری دارند. حالا این آدمها با این طرز رفتار و برخورد و عقاید کودکانه را تصور کنید که قراره بخش بزرگی را در دست بگیرن. عمق فاجعه اونجا معلوم میشه. وگرن که... وقتی تحمل کمترین حرف خلاف عقیدمون را نداریم و سریع متصل به فحش میشیم و اینکه هنوز ساده ترین مساله که هرسخن جایی و هرنکته مکانی دارد را نیاموختیم، توقعی برای هیچ چیزی نمیره از ما. 

.................... 

یکی از اساتیدم از دوره سر. باز. معلمیشون صحبت میکردند که توی یکی از روستاهای محروم بودند، یک پسر ده ساله بوده که درس نمیخوانده، استاد عصبانی یکبار ترکه را برمیداره وشروع میکنه به زدنش و میگه خدا را خوش میاد که تو درس نمیخوانی و من را حرص میدی؟ پسرک همزمان که اشک میریخته، میگه تو چی؟ خدا را خوش میاد، من را بخاطر درس نخواندن میزنی؟ گفت انقدر خندیدم از حاضرجوابیش که تنبیه تموم شد

اینم گفتم بنویسم، تلخی قبلی را ببره


عمه جان راهزن دوست داشتنی تر است

من اجداد مهاجری داشتم، چه پدری و چه مادری. میدونم ریشه اصلی از هر دو سمت به کجا میرسه، اما خب هیچکدوم بند ریشه نموندنحالا این وضع تو فامیل پدری پابرجاست هنوز. هیچکدوم بند شهرشون نیستن و همه مهاجرند،حتی پدرماما در مورد مادری جز موارد نادر اصلا صدق نمیکنه و همه سفت چسبیدن به جاشون

یک روایت هست که داییم میگه و عموی مامانم رد میکنه که ریشه مادری برای این  مجبور به  مهاجرت شدند که یا.غی بودند و مجبورشون کردند به رفتن. وگرنه نیت مهاجرت اصلا نداشتند و به همین سبب همشون یکجا نشین هستنداما من فکر کنم بسمت پدری رفتم که حال یکجا نشینی ندارم و عاشق رفتن هستم. من تجربه رفتن را دوست دارم. این رفتن میتوانه شهر به شهر باشه. میتواند وسعت بیشتر بگیره...

اما خواهرم معتقده من بیشتر شبیه راهزن ها هستم و به احتمال قوی، اجداد مادری بجای یا. غی ، راهزن بودند ومن خون اونها را بردمالبته که من بهش هزاران بار گفتم تهمت نزنه به اجداد عزیز، چون میتوانن دست جمعی عاقش کنند و شیرهای تاریخیشون را حرومش کننداما کو گوش شنوا

............. 

همه این مکالمات خطهای آخر برای این هست که من بخواهرجان یادآور شدم باید پول زحمات بنده را واریز کنند  و بیخود بفکر جیب همسرجانشان و اینکه خواهر برادری کجا رفته نباشنداصولا از قدیم گفتند هر مویی که از داماد بکنی، غنیمتی لست از غنیمتهای بهشت

....................... 

اجداد گفته شده، منظور اجدادی است برای حدود 10نسل قبلتر از بنده