روز کوفت

وقتی یک روز بخواهد بد شروع بشه میشه. تمیز کردن خونه را گذاشته بودم، دم آخری که میخوام برگردم. عادت هم دارم ساعت خونه را نگاه کنم و سرعت کارم را تنظیم کنم. باطری ساعت تموم شده بود، درنتیجه زمان از دستم در رفت و یکم دیرشد، از اونطرف یکی دو روز قبل کارتهام را که شامل کارت. ملی هم میشد گذاشته بودم تو کیف کوچیکم و درنیاورده بودم و بزارم تو کیف اصلیم. خلاصه وقتی دیر شد، یادم رفت باید کارتهام را بردارم، باسرعت دوییدم بسمت خطی های مترو و تا رسیدم مترو ، فهمیدم ای دل غافل، کارتهام جا موند!!! خب من برای وام وقت گرفتم و کارت. ملی خودم را نیاز داشتم. در نتیجه قید قطار را زدم وباز ماشین گرفتم و برگشتم خونه و کارتهام را برداشتم.

باز رفتم مترو و بعد بیرون پایانه بدنبال اتوبوس گذری، از شانسم ساعت بدی بود، مسافرخانم نبود، مسافرکلا کم بود، ماشینها بعضی هاشون نمیفهمیدن وقتی میگم نه، دیگه بوق زدن نداره، انقدر بالا پایین رفتم که میخواستم جیغ بزنم. بالاخره یکجا آروم گرفتم که یکی فهمید نه شخصی میخوام و نه تاکسی، منتظر اتوبوسم. هرکی میومدسمتم میگفت با اتوبوس میره، یکهو یکی از پشت سرم گفت... نزدیک بود سکته کنم، دقیق چسبیده بمن ایستاده بود، ریشهای بلندش تا شکمش میرسید، موهای بلندافشون قدخیلی بلند، بعد انقدرلاغربود، استخوانهاش مشخص بود، وحشت زده گفتم نه، که گفت  خانم اتوبوسه، تا گفت اتوبوس، گفتم آره، گفت بیا، رفتم و سوار شدم و تا یکساعت بعد ما دور میزدیم. ولی کلا خیلی کوفت بود امروز، خیلی

قسمتی دیگر از نصایح گهربارم:))

بالاخره نوبت اول واکسن را زدمامااا هنوز درگیر دندونم

رفتیم من به میمنت و مبارکی واکسن بزنم، شکر خدا گشادترین مانتو بنده تصمیم گرفت آستینش بالا نره، تازه دکمه ها باز نمیشد، وقتی شد در نمیومد، کار به جایی رسید که من کاملا کلافه شدم و دلم میخواست جیغ بزنم، روسری افتاد، موهام بهم ریخته تو صورتم اومد و... تا بنده یک دوز واکسن بزنم. 

حالا کاش ماجراها به همینجا ختم میشد!!! من رفتم بزنم، قبل من هرکی بود، فقط کارت. ملی تحویل داد، تا بمن رسید گفت برو دم در پرونده تشکیل بدهرفتم و گفتم چرا باید پرونده تشکیل بدم؟ حالا همه دکمه های مانتو باز، منم در افتضاحترین حال ممکن، برگشته میگه شما باید از بدو تولد پرونده داشته باشید که ببینیم چه واکسنهایی زدینخو من سر پیری پروندم چی بود؟؟!!!

خلاصه زدیم و رفتیم اون اتاق پشتی که ماساژ بدیم جای واکسن  و بشینیم، دیدم همه مرتب، منم مثل جنگلی هاسریع مرتب کردم و زدم بیرون، گفتن ااا یکربعت چی؟ گفتم ولم کن عامواماااا نگم براتون که هرچی عوارض نادر بود من گرفتماز سردرد و تهوع و ضعفی که حتی قدرت بلند شدن از جایم را نداشتم و خواب آلودگی، استامینوفن هم خورده بودم، اما.... خدانصیب گرگ بیابون نکنه تا اینکه روز دوم یک دکتری گفت ناپروکسن بخور هر 8ساعت، درست میشه، من فقط دوتا خوردم و شیربادوم، یعنی زنده شدم. واقعا زنده شدم، من که چسبیده بودم به تخت، بلند شدم. گفتم اگر شما هم مثل من تنبلانه هنوز نزدین، این را مدنظر داشته باشید، تغذیه خیلی مهمه و اون قرصه را قبل از عوارض بد تزریق بخوریدکه مثل من نچسبید و از زندگی نیفتید. همین دیگه، خیلی مراقب خودتون باشید، پاییزتون چهارپنج نفره

هرکسی تو زندگیش نیاز به عشق داره، من به عشق های فلسفی اعتقادی ندارم. منظورم عشقی از جنبه دو جنس مخالفه. 

من یک عشق فسقلی دارم که وسط تمام فروشگاههای شهر اسمم را بلند صدا میکنه تا هرچیزی که دوست داره را اول بمن نشون بده، حواسش هست از اون چیز دوتا برداره، یکی من و یکی خودش و البته آخر بهم نمیده، وعده میده فردا برام میخرهاما من عاشقشم.

بتازگی فهمیدم اصلا بدرد گردش دونفری تو فروشگاه با عشقم نمیخورم، یکجورایی حواس پرت و گیجم. رفتیم فروشگاه اولین چیزی که برداشت صابون گل. نار بوددعوای ما دوتا سراینکه صابون نیاز نداریم دیدنی بود، بعد رفتیم سریخچال بستنی ها که عشق جان خیلی قیفی دوست دارن، یکمرتبه دیدم نیستداد زدم عشققققق، یک عدد آقای فسقلی، که عشق جان باشن، از دم قفسه صابون ها دوییدن سمت بنده  و گفتن....نترس نترس من اینجا پیشتمو وقتی من دعواشون کردم که با اجازه کی از پیش من رفتی، دوبارگفتن باشه دیگه بی اجازه نمیرم، دفعه سوم فرمودن بسه، چقدر من را دعوا میکنی، گفتم نمیرمو به این ترتیب ما در صلح و صفایی جنگجویانه که ایشون هرچی دستشون میاد را نریزن تو چرخ خرید کردیم و برگشتیم. 

پ. ن: عشق جانم دارن میرن 3 سال، جان و جهان بنده هستند. به تمام خواهران و برادران اعلام شده، اگر فرزندتون همچون عشق جان، عشق نباشند، ازجانب عمه خانم مطروداعلام میشن.