از سری ماجراهای فسقلی

بابای فسقلی داشت میرفت ماموریت، قبلش به مامانش زنگ زد که بیار ببینمش. وی که نمیخواست بره، رفت روبروی مامانش ایستاد و گفت سلام بابا را برسون و بگو فسقلی خواب بود، نشد بیارمش. 

عمه جان در کتابخانه چه میکند؟!!!

از وقتی یادم میاد یکروز هم نتوانستم تو کتابخونه کاری انجام بدم. فقط یکبار سوم دبیرستان یادمه مامانم باید میرفتن همایش، بنده هم امتحان فیزیک داشتم و سرجمع از کل کتاب ده صفحه خونده بودم و فرداش کل کتاب را امتحان باید میدادم. نتیجه اینکه مادر بنده را زیربغلشون زدند و بردند تحویل کتابخونه ادارشون دادن و به آقای مسئول که آشنا بود بنده را سپردن و رفتن. منم دیدم با اینهمه رفت و آمد من یک صفحه نمیخونم. گره روسریم را باز کردم و کشیدم تو صورتم تا جایی را نبینم و شروع کردم به خوندن. تقریبا سه چهارم کتاب تموم شده بود که یکی دم گوشم گفت این پنجمین چاییه که برایت میارم، چرا نمیخوری؟ من را میگی سه متر پریدم هوا که باعت شد سینی اون بنده خدا چپه بشهآبدارچی کتابخونه به فرمان آقای مسئول بنده خدا هی برای من چایی آورده بود، هی من متوجه نشده بودم. بارآخر فکر کرده بود من مخصوصا نمیخورم، برای اینکه سکوت کتابخونه نشکنه دم گوشم گفته بود که باعث شده بود تمرکزم بهم بخوره و... چقدرم عذرخواهی کرد، وقتی من گفتم حتی نفهمیدم اون چایی برایم میزاشته

بعد اون تایم من دیگه کتابخونه نتونستم چیزی بخونم، اگر هم میرفتم یا کتاب میشد بالشتم که بخوابم، یا میگشتم دنبال رمان و ازترس اینکه بار بعد بیام نباشه با سرعت میخوندم، تنها حسنش بالابردن سرعت مطالعه من بود

امروز براساس تهدیدات استاد و نداشتن کتابهای لازم اومدم کتابخونه که از منابع استفاده کنم. تازه نشسته بودم و کله ام تو گوشی در حال سرچ منابع بودم، چون سیستم کتابخونه قطع بود و باید با گوشی خودم سرچ میکردم که یک دخترخانم مهربون با یک سبد گوجه سبز کنارم اومد، از من اصرار که نمیخوام، ازونم اصرار که بردار. خلاصش ما که برنداشتیم و مشغول کارخودمون بودیم که دیدیم شکم مبارک برطبل رسوایی میکوبه. به ناچار دست در کیف مبارک بردیم و بسته بیسکوئیت همراه را لمس کردیم و گفتیم بریم تعارف که دیدیم نوچ، حسش نیستپس درنتیجه دست درکیف میکرده و دانه دانه بیرون کشیده و برخندق بلا فرو می افکندیم و همزمان کله مبارکمان درکتاب بود تا شاید چیزکی دست مبارکمان را بگیرد که یکمرتبه یکی کنارمان گفت ببخشید. حالا ما دهان مبارکمان پر، برگشتیم دیدیم ایییی واااایییی همان گوجه سبزی خودمان است و ما چه ضایع شدیم با این قاعده شکم پرستیهیچ بروی مبارک نیاوردیم و پرسش و پاسخی نمودیم و تمام شد. اما به قاعده شکممان که بسیار بزرگ است، چون حس رژیم گرفتن و ورزش و پیاده روی دروجودمان مرده است، آبرویمان به ملکوت اعلا پیوست. این نیز گزارشی مبسوط از عمه گرسنه تان از کتابخانه که چون تمرکزش بواسطه چنین حرکتی پریده بود، گفت داغ داغ برایتان بفرستد تا شما نیز برایش سیب زمینی سرخ شده و ساندویچ هات داگ پنیری و نیز بال سوخاری بفرستید با نوشابه زیروهمین دیگر، گزاف براین سخنی ندارم. دوصد بدرود. فقط منتظرما

پ. ن: اینم یادم رفت بگم بعد خوردن چایی حسابی پشیمون شدم، چون یاد حرف دوست مامانم افتادم که گفته بود من هیچوقت تو اداره چایی نمیخورم، چون همه استکانهاشون سبیلیه آقا ما چایی را خوردیم، بعد یادمان افتاد و تا چشم را گرداندیم، دیدیم، هعیییی دل غافل همه از دم سبیلووووو ها نه سبیلو نه سبیلوووووووووووووو، ولی چه کنم که کار از کار گذشته بود. 

عنوان را خودتان بزارید، من نمیدونم!

خانم پیر جلویی که بزور عصا ایستاده بود، زیادی رفته بود جلوی چشمی در، به همین واسطه در باز نمیشد. من رفتم پشت سرش و یک تکان خوردم، در باز شد. خانمه که رفت تو، با چنان خشمی به چشمی نگاه میکرد که اگر چشمی در آدم بود، یک فصل کتک خورده بودمن که فقط پشتم را کرده بودم تا خنده هایم به عصبانیت اون بنده خدا دامن نزنه

...................

خواهرم به مادرشوهرش زنگ زده بود تا احوالپرسی کنه، فسقلی به مامانش گفته بود گوشی را بمن بده. تا گرفته بود، گفته بود: سلام برسون مادرجون، خداحافظمادربزرگش گفته بود، واااا سلامت کو؟؟ سلام به کی برسونم؟ گفته بود سلام. بعد دیده بود صدای تلویزیون میاد، گفته بود اون صدای چیه از خونت میاد؟ تا مادربزرگش گفته بود تلویزیون است. گفته بود خب صحبتهای قدیمی بسه، خداحافظ

گزارشی از نمایشگاه کتاب!

اصلا نمیخواستم تا یکی دو روز آخر نمایشگاه به اونسمت بروم. اما به خاطر نوه نوجوان خانواده که اومد خونمون و مثل همیشه غر توی دلش بود که تنهاست، دوتایی شال و کلاه کردیم و رفتیم نمایشگاه. با مترو رفتن، اونم مترو مصلی خوبیش این است که شما بعد از گذر 550تا پله جمالتون به نمایشگاه روشن میشهاما تو روح سازنده مصلی که هرچی دلش خواسته پله زده و با مقوله ای به اسم آسانسور اصلا خودش را آشنا نکردهیعنی پدر پای ما دوتا در پایین رفتن و بالا اومدن دراومدیک آقایی هم گریم خیام فرموده بودند که کل سالن در پی وی برای عکس گرفتن بودند. البته این برای سالن عمومی بود. 

نکته جالب نمایشگاه که شاید قبلا بوده و به چشم من نخورده و یا شایدم جدید بود، بردهایی بود که شما میتوانستید با هراندیشه ای بروید و روی آنها نظراتتون را بنویسید که بعد بستنی فروشها و کلا اغذیه فروشی ها بیشترین جمعیت پای تابلوها و جُنگ نمایشگاه بود. 

درکل از باب خرید کتاب هم باید عرض کنم، در خرید اینترنتی کتاب ، شما تخفبف بیشتری گیرتون میاد. درعین حال کتابهای تازه چاپ هم در نت زودتر از نمایشگاه پیدا میشه. باز اگر حال تورق دارید بروید. اینم اضافه کنم بن کتاب به درد نمیخورد و پس از تفحص فراوان گفتند که تو خرید مجازی فقط قابل استفادست و در خرید حضوری بن کتابی عملا نیست. همین دیگه، اینم گزارش یک عمه غش کرده از دیدار نمایشگاه کتاب

پ. ن: حتما اگر تشریف میبرید با خودتان یک بطری شربت یخ زده یا آب یخ زده داشته باشید. چون اب معدنیهاش گرم است و شربتهاش هم... 


من خیلی ماهم!!

یک دوست دارم که دوستیمون از همین وبلاگ بازی شروع شد. امروز بهم گفت برو هرچی دلت میخواد تو وبلاگت بنویس. اون مدتی هست نمینویسه. گفت من انقدر دنبال تاپ بودن بودم که از یکجایی خسته شدم و کلا گذاشتمش کنار. آدم بسیار دوست داشتنی هست، همدیگه را از نزدیک ندیدیم، اما هروقت بشه تلفنی حرف میزنیم و هر از گاهی چت می کنیم. خودش نمیدونه، اما من خیلی دوسش دارم. چون من را قضاوت نمیکنه و من نمیترسم ازین که بهش رازهام را بگم. از آبرویی که ممکنه بره، از منی که تو چشمش بشکنم و...میدونید همه مایی که وبلاگ مینویسیم و همه کسانی که میخوانند، رازهایی داریم که گاهی برای حفظ شخصیتمون، برای حفظ خودمان تو نگاه بقیه، حتی جرات گفتن به نزدیکترین عزیزانمون را نداریم. داشتن چنین دوستانی این حسن را داره که قضاوتت نمیکنه. باهاش راحتی و خود خودتی. نیازی نیست نگران این باشی که پایان این دوستی میتونه منجر به فاش شدن رازهای تو باشه. حداقل من اینطور فکر میکنم و خوشحالم که مدتی که رمز ایمیل وبلاگم را گم کردم و نتونستم بیام باعث شد ما به هم نزدیک بشیم و یک آشنایی صرفا وبلاگی تبدیل بشه به یک دوستی عمیق و بامزه

.............. 

امروز قرار بود مهمان داشته باشم. راستش را بگم اصلا از مهمانداری خوشم نمیاد. بیشتر دلم میخواد برم مهمونی. جدای از مساله مالی، وقتی تو یک خونه باشی که تنها دختر مجردشی و بقیه هرزمان دلشون بخواد میان مهمونی و به هزارو یک بهانه کار و درس و خونه کوچیک اهل مهمونی دادن نیستند، حقیقتا از هرچی مهمونداری هست متنفر میشه آدم. درست است که مامان انتظار نداره، اما واقعیت اینست که نمیتونی بشینی مادرت کارها را بکنه، مجبوری تکون بخوری. داشتم میگفتم یخچال خونه که تویش پرازخالی بود و بقول معروف گربه عینک میزدخونه هم بوضع فجیعی نامرتب بود. اصلا صبح حال بیرون اومدن از جایم را نداشتم. با چه مصیبتی بلند شدم، خونه تمیز شد و رفتم خرید. دیگه برگشتن تعادل نداشتم و بسمتی که دستم سنگینتر بود کلا متمایل بودمقرار بود برای اولین بار تیرامیسو درست کنم که هرچی شد الا ترامیسوالانم له لهم. خلاصش که اومدم بهتون بگم من چقدر خوبم، ماهم، نفسمپز رفیقمم بهتون بیام. تا از خودمتشکری بعدی خدانگهدار. 

این نوشته صرفا برای تعریف از خودم بود.