رفتیم بمناسبت روز معلم خواهرم شیرینی بخره، من گفتم ازون دانمارکی ها هم برای من بخر. آقا تا گفت دانمارکی، مرد شیرینی فروش که مغازش به همین مناسبت شلوغ بود گفت خانم اشتباه اومدی برو اونطرف مغازه!! من گفتم نه آقاا من از اینها میخام، برگشت گفت خانم این دانمارکیه آخه‌؟؟؟ این ناپلئونیهاین شکل ما بود و خودش و دوتا دستیارهایش

* روز معلم را به تمام دوستان معلم تبریک عرض میکنم و روز کارگر را هم به همه دوستان کارگر تبریک میگویم. شاد و سلامت باشید. 

از سری ماجراهای من و فسقلی

حالا که از پست فسقلی استقبال شد اینم بنویسم تا بعدا بقیش را برایتان بگم

مامانم برایش پارچه زیرشلواری خریدن و زیرشلواری دوختن. من هم سریع تیشرتش را درآوردم و گفتم این زیرشلواری باید با زیرپوش باشه. چقدر هم چه چه وبه به برایش کردم.دقیقا عین باباهای قدیم شده بود، فقط بقول داداشم یک سبیل کم داشت. 

مامانم که دومین زیرشلواریش را دوخته بودن، گفته بود این برای اقدس الملوکمهمامانم گفته بودن آخه اندازش نیست کهگفته بود رژیم بگیره، اندازش میشه

همسراقدس الملوک!!!!

فسقلی اومد پیشم و گفت اقدس الملوک این چه همسریه انتخاب کردی؟ گفتم من همسر ندارم عزیزم. گفت همین دایی.... دیگه. گفتم دایی جان که همسرم نیست داداشمه. گفت اصلا همسر یعنی چی؟ گفتم یعنی یک خانم یا آقایی که ما باهاش ازدواج میکنیم و یک بچه خوشمزه مثل تو خدا بهمون میده. خیلی جدی گفت تو همسر نیاز نداری، همینجوری بمونمن خودم بزرگ شدم بابات میشم، مواظبتم. ( هرچندوقت یکبار هم که باب میلش عمل نکنم، تهدید میشم که بابای بدی میشه و برام خوراکی و اسباب بازی نمیخره)


از سری ماجراهای فسقلی

فسقلی سرما خورده، برای اینکه فرنی بخوره، من باهاش تفنگ بازی کردم و مثلا بهش تیر زدم، مامانمم شدن خانم دکتر که قراره مداواش کنند، یک چندتا قاشق فرنی که خورد اونم با اصرار من و مامان که بهش میگفتیم بخور تا زودتر جای تیرت خوب بشه، رو کرد به مامانم و گفت من یک فکری کردم. درمقابل ما که پرسیدیم چه فکری؟ خیلی جدی گفت به نظرم یکمدت باید اینجا بمونم تا خوب بشم. بعد با همون جدیت ادامه داد، هیچی هم نباید بخورم تا زودتر خوب بشم. 

درسهای زندگی

عمیقا معتقدم یک زن باید امروز احساساتی بودن را کنار بگذاره. دوره جالبی نیست و احساتی بودن به هیچ وجه کمکی نمیکنه، بلکه باعث رفتن توی خیلی از باتلاقهای زندگی میشه. 

با اینهمه تو این یکی دوسال اخیر، خودم انگار لبریز هستم، ناخودآگاه واکنشهای تنداحساسی نشون میدم. فسقلی از سه سالگی دندونهای شیریش خراب شد. یک بیهوشی یکی دوساعته گرفت تا برخی دندونها پربشن و بعضی ها روکش. الان که داره بزرگتر میشه، روکش یکی از دندونها شکسته و دندون شیری باید کشیده بشه. وقتی قرار بود بره دندانپزشکی اصرار داشت که منم بروم. آخر سر من که همونجوری نگاهش هم نمیکردم چون بغضم میگرفت، بهش گفتم من از دندونپزشکی میترسم عزیزم و نمیتوانم بیام. حقیقتا هم میترسم. چون من دندوتهای شیریم تا نه سالگی نیفتادن و همه را تو مطب کشیدم. البته نه همه با هم، اما به مرور کشیدم تا دندون اصلی جایگزین بشه. برای همین وحشت عمیقی از دندون پزشکی دارم. با یک حالت بزرگونه بهم گفت ترس نداره که، قراره دندون من را دکترم بکشه. تو نگران نباش به دندونهای تو هیچ کاری ندارهحالا همه از گوشه و کنار میگفتن خااااک اقدس الملوک، به بچه میگی میترسم؟؟؟ بیا تحویل بگیرهمونجا به این نتیجه رسیدم من به درد ننه شدن نمیخورم. چون قوی نیستم و هربچه ای تو زندگیش باید یک مادر محکم داشته باشه که وقتی نتونست، مادرش محکم دستش را بگیره و بگه بلند شو، وقتی  زمین خوردی، نشستن معنا نداره. درحالیکه یک نفر باید بیادخود من راکه روی زمین پهن شدم جمع کنهپس همون عمه بمونم بسه