چه خبر از کجا

قصد دکتر رفتن نداشتم، اما بخاطر داغون بودن بیش از حدم رفتم دکتر. حالا چطوری رفتم؟ فکر میکردم دکمه های مانتو را بستم. نگو فقط دوتای اولی را بستم و بقیه در امان خدا رها شدهرفته بودم داروخانه دارو بگیرم، همینطور که نشسته بودم دیدم ای خداااا من فقط دوتا دکمه را بستم و... 

بعد اومدم خونه آبجی کوچیکه و فسقلی منچ بازی میکردند، نشستم بازی، تو بازی یکی از مهره هام را آبجی کوچیکه زد. انقدر نیت انتقام فرا گرفتم که یادم رفت یکی از مهره هام باید میرفت خونه جایزه ونباید دور بزنم، درنتیجه دور زدم و مهره آبجی کوچیکه را بیرون انداختم و چنددور که رفتم جلو آبجی کوچیکه کشف کرد چی شده، بهم گفت چی شده، گفتم به انتقامی که ازت گرفتم می ارزید که نرم اون قسمت

چقدر سخته خوندن خبر خودکشی یک خانم دکترجوان، یک مادر که باوجود اونهمه موفقیت علمی تصمیم به این تلخی بگیره. بقول مادرم خدا کنه خدا ازمون ناامید نشه و بخودمون آنی و لحظه ای واگذار نکنه که نتیجه ای چنین تلخ داشته باشه. سالها قبل یک هفته قبل عروسی خواهرم، خواهرشوهرپزشکش تو ساعتی که همسرش سرکار بود، نیمه های شب خودش را از پشت بام منزلشون به پایین انداخت و ازدنیا رفت. سحر ماه رمضان بود و خواهرم قرار بود فردای عیدفطر عروسیشون باشه. یکمرتبه زنگ زدند که این اتفاق افتاده و چون شهردیگه ای بودند نگفتند که تمام کرده، گفتند بیمارستانه. چون مادرشون پیر بود اصلا خبر ندادند، خواهروبرادرها بسرعت رفتند و وقتی رسیدند، فهمیدند تموم شده. هربار این خبرها را میخوانم، یاد ایشان برایم زنده میشه. زنی موفق و زیبا که داشت برای مهاجرت کارهایش را میکرد و یکمرتبه...

حتی هفته قبلش که با همسرش اومده بودند شهرمون کلی آهنگ گذاشته بود، رقصیده بود، فیلم گرفته بودند از خنده ها و رقصش، راستش خبرش خیلی غیرقابل باور اما واقعی بود. خدایا ما را آنی و لحظه ای بخودمون واگذار نکن. 

سرماخوردگی خر و گاو است

سرفرصت حتما مهر و محبتتون را پاسخ میدم، فعلا "سرماخوردگی خراست" . من را گرفته ول نمیکنه. بعد مدلش کلا جدیده، خوابیدی یکهو شروع می کنی به عق زدن و بالا آوردنیعنی قشنگ ادم را حامله میکنه. همش هم گلوی آدم کانهو کویرلوت خشکه، حالا هی گالن گالن چایی و مایعات داغ بخور و عین یویو تو راهرو سرویس بهداشتی رفت و آمد کن. 

ایشالا زنده بمونم، پاسخگوی محبتتون هستم عزیزانم. 

گندهایی که در ازل زدم!!!

امروز دوستم گفت جدیدا یک کتاب را شروع کرده بمطالعه که اونجا میگه ما در ازل تصمیم میگیریم وقتی بدنیا میاییم چه رنگ پوستی داشته باشیم، کجا زندگی کنیم؟ خانوادمون کیا باشن و چقدر باشن و کار وتحصیل و...

روم به دیفال، ببخشید میگم اما این عین حرفیه که وقتی اون با آب و تاب از کتابی که خونده بود برام تعریف میکرد بهش گفتم. منهای قسمت خانواده که خدا را شکر انتخاب خوبی داشتم بقیش را... آخه اینم انتخاب بود من کردم؟ 

پ. ن:اسم کتاب را نمیدونم. حتی ازش نپرسیدم، چون حتی فکر به اینکه واقعا من تو ازل این گند را زدم، روانم را بهم میریزه

پ. ن2: من تو یکی از سن هایی هستم که دچار بحران میشن و تا حدی افسردگی میگیرن، بخصوص اگر مثل من پیش زمینه های خرگاز گرفتگیشون بالا باشه، اگر یکهو نیستم و... بدونید مال همونه. احساس شکست گاهی انقدر عمیقه که چیزهایی که قبلا مسکن بودند، دیگه مسکن نمیشن. من الان تو اون برهه هستم. 

راه حل مگس کشانه!

هوا بشدت گرم شده، کولرمون نمیدونم کدوم قطعه اش سوخته و گفته تا هفته دیگه قطعه میرسه. پنکه هم در یک حرکت انت. حاری سوخت و گفتن اونم چند روزی طول میکشه تا قطعاتش بیاد و اینجور که آقای تعمیرکار قیمت داد یک نو بخریم قیمت بصرفه تر در میاد تا تعمیر کنی، درنتیجه در و پنجره بازه تا هوا بیاد و درنتیجه تر مگس بتعداد زیاد رفت و آمد میکنهچون اینجا یکم تاریکتره و نور تو این قسمت کمتر میاد، چراغها را خاموش کردم تا مگس ها راهشون را گم کنند یا بخورن تو دیوار از تعدادشون کم بشهمگس کش جواب نداد، راهکاری دارین بگین. باتشکر

خلق حماسه

امروز رفتم دانشگاه رفیقم، خواهرم و فسقلی من را بردند. موقع پیاده شدن بفسقلی گفتم بوس خداحافظی بده، صحنه  مثبت 18 شد، نگهبان دانشگاه هم با خنده و چشمهای گرد شده ما را نگاه میکرد. هیچی دیگه تو دانشگاه حماسه خلق کردم رفت