من اگر نیکم، اگر بد، توبرو خود را باش/ هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت.

از اونجایی که کسی که وبلاگ مینویسه، نه شهرتی و نه درآمدی از این راه داره، پس وبلاگ نویسی یک کار عاشقانه است. البته این نظر منه. چون بچه های وبلاگ نویس از این راه درآمدی ندارند و تنها، حرفهاشون را با مخاطبانی که همدیگه را نمیبینند و تنها از پشت نوشته ها همدیگه را میشناسند، میزنند و خب دوستی هایی هم ممکنه خارج از این فضا شکل بگیره و ممکنه هم نگیره. در کل من فکر میکنم این فضا چون هیچ درآمد و شهرتی برای نویسندش نداره، کلا یک فضای دلی هست و ما اگر به هردلیلی متن نوشته های نویسنده را دوست نداریم، نباید بخوانیم. فقط باید صفحش را ببندیم و به خداوند منان بسپاریم طرفمون و صفحش را. اما اینکه یکسری فکر میکنند اگر ذهن متعفن خودشان و کلمات رکیکی که مثل نقل و نبات روزانه حتما استفاده می کنند را باید بیارن و دراین فضا منتشر کنند، نشاندهنده اوج حماقت و رذالت شخصیتیشون هست. من در قیاس با بچه های وبلاگ نویس ، اصلا وبلاگ نویس نیستم. اما دلی چیزهایی مینویسم. قشنگ یا زشت دلی هست و بچه هایی که نظر میزارند محبتشون را بمن ابراز می کنند، ولو که من نتوانم بروم متقابلا محبتشون را جبران کنم، اما هردوستی که با ادبیات قشنگ صحبت میکنه درواقع منت میزاره سرمن که برای من نظر میزاره. اما در تحیر هستم از لجنی که جدیدا تو صفحه من پیدا شده و اونچه که لایق خودش و شخصیت کثیفش هست را در کامنتها مینویسه. تایید نمیکنم و حذف میکنم نظرات بی خاصیتش را که مثل خودش بیخود و بی خاصیت است. اما با همه این احوال، نمیدونم این همه عقده از کجا میتونه بیاد که شخصیت نداشته خودش را در کامنت ها به تصویر بکشه. 


اسنپ

تو وبلاگ یکی از بچه ها تو تلگرام دیدم حرف در مورد قیمت اسنپ و ماشینهای مدل بالا بود. یادم اومد چندسال پیش که یک مشکل پزشکی داشتم و برای از فرار از عمل هر دکتری که تو تهران  میگفتن خیلی خوبه، شده بود برم مثلا از 2ظهر تا ده شب بشینم که نفر آخر من را ببینه تا فقط بگه که عمل نیاز نیست میرفتم و همه متفق القول که باید عمل کنی. آقا آخرین دکتر که رفتم یکجا تو بالاشهر بود، خیلی های کلاس و دکترشم تا ته ماجرا را برام شکافت که عمل کنی اینطور میشی، نکنی اونطور میشی. یک اسنپ گرفتم که برم ترمینال و برگردم. اینقدر حالم بد بود و گریه می کردم که اصلا دقت نکرده بودم اسنپ BMW بود. حتی روکشهای ماشینشم نکنده بود. منم که مشغول زار زدن، آخر سر بدبخت، جعبه دستمال کاغذیش را که بمن داده بود، نصف شده داشت تحویل میگرفت که اصلا پشیمون شد و کل بسته را داد بخودماینو فقط گفتم که بگم منBMWهم سوار شدم. البته چون بدل خوش نبود، کدومتون دارید من بیام سوارشم، بعدا بتونم کلاس بزارم، ماشین مدل خوب سوار شدم. بستنی شکلاتیم بزام بخره، خیر ببینه. 

خاطرات مردم:))

یکی از دوستان دیشب تعریف میکرد که یکبار تو صف پمپ بنزین بوده، نوبتش که میشه، هرکار میکنه درباک باز نمیشه، ماشین پشتی هم دستش را از روی بوق برنمیداشته که بگه بجنب و... 

این دوست عزیزگفت رفتم سراغش زدم به شیشه راننده، شیشه را اورد پایین و با حالت طلبکاری گفت بله؟؟؟ گفتم بیا یک کاری بکنیم، برای اینکه تو هم خسته نشی، تو برو درب باک من که باز نمیشه را سعی کن باز کنی، منم بجات دستم را میزارم روی بوق ماشین تو

خب فکر کنم قبلا هم گفتم ما سه تا فروردینی داریم. درواقع چهارتا داشتیم. پدرم متولد اول فروردین، مامانم 5فروردین،آبجی کوچیکه 6فروردین و نوه بزرگمون 7فروردین.خلاصه که ماه فروردین همیشه برای من کمرشکن بودهبه همین منظور من همیشه از پاییز به اینطرف سعیم را میکنم که کادوهاشون را جلوتر بخرم. اما سال قبل کلا به لحاظ مالی اوضاعم بشدت بهم ریخت و نشد. برای مامان قابلمه خریده بودم که خوردم به اون کلاهبردار نتی، برای آبجی کوچیکه شاهنامه نفیس خریدم که تو پاییز باردار شد، علیرغم هزینه بسیار بالایی که کرده بودم، هدیه بارداریش بهش دادم که متاسفانه بچه سقط شد و درد از دست دادنش ما را در شوک بسیار بدی برد. چون همون دوره ما به دوتا مشکل بزرگ دیگه خوردیم و در کنارش، کلاهبرداری که چندسالی هست ما را اسیر کرده و خونه ای که چندسال قبل فروخته بود را هنوز تحویل نداده و قصد کلاهبرداری جدیدی داشت، یکسره تو همین اوضاع خراب زنگ و پیامک که من دارم شبانه روز نفرینتون می کنم و... واقعا بعضی آدمها در وقاحت بی نظیرند.

خلاصه گذشت و گذشت تا رسیدیم به تولد آبجی کوچیکه که براش سه تا کیک پختیم که هرسه تا سوخت بسلامتیبالاخره از سوخته ها یک کیک دراومد و دیشب خودش گفت همون شاهنامه کادوی تولدم و میدونم که وضعت قمر در عقربهحالا رسیدیم به آخرین متولد فروردین که من هنوزهیچ کادویی ندارم بهش بدم و سفارش کیکشم به بنده از طریق مادر محترمش دادهواقعا برای بچه دار شدن برنامه ریزی کنید هرکدوم بیفتن یکماه، بخدا کشش جیب ادم نمیرسه چندتا پشت هم، اونم تو این گرونی

تولد همه فروردینی های عزیزم را تبریک میگم و امیدوارم خودم باشم تو تولد صدسالگیتون با هم برقصیم، حالا با عصا، بی عصا، هرچی بود مهم تیست، مهم اینه برقصیم، کیکتونم لطفا کم خامه و شکلاتی باشه و وسطشم موز و گردو باشه و کم شیرین، باتشکر. آهان یادم رفت کنارش لیوان بزرگ چایی من فراموش نشه. 

سال نو همتون مبارک باشه عزیزان دلم، سه تا ماچ بدین که خدا شاهده یکیش روی هوا بمونه، نمیبخشمتون

برای همتون سالی پربار از هرجهتی که دوست دارید آرزو میکنم. انشای من تا همینجا بود و تموم شد. خداوکیلی همه انشاهای بچگیمم که عید را چگونه گذراندید؟ را بابای خدابیامرزم با جملات پرطمطراق که به یک بچه نمیخورد،میگفت من مینوشتم. چون خطش شکسته نستعلیق بود، اگر خودش مینوشت در لحظه لو میرفتیمیکبارم لو رفتیم، بعدا مامانم چک میکردند با یکم اصلاحات، اون انشای من بود، چون استعداد انشا نویسیم در حد خط اول بود با نمیدونم کی گفته بود ته انشا باید دعا کرد که من میکردم و برای تمام مسلمین و شهدا و.... آرزو داشتم. 

اینم پست افتتاح سال. تا درودی دیگر دوصد بدرود.