مینی ژوپ

تازه داشتم دیپلم میگرفتم که ابجی بزرگه ازدواج کرد، برای شب عروسی داماد ماشین ما را که تازه خریده بودیم قرض گرفته بود و گل زده بود، در نتیجه ما ماشین نداشتیم. یکسری پسرعمه و دخترعمه که من تا اونزمان ندیده بودمشون هم از شیراز و اراک و اصفهان مهمون ما بودند. آقا بنده یک مینی ژوپ اونشب پوشیده بودم با یک جوراب شلواری شیشه ای رنگ پا، بلوزمم یادم نیست چی بود. چون تاکسی تلفنی که برای خودمان و برخی مهمونها خواسته بودیم هنوز نیومده بود، من تصمیم گرفتم نمازم را بخونم. حالا چرا اون مینی ژوپ و جوراب یادمه، چون مصداق بالا را چسبیده، پایین را ول کرده بودم، بخاطر شینیون موهام، چادر نماز را کشیدم تو صورتم پایین و خب تکلیف از پایین معلومهتازه چرا همش یادم مونده؟ چون یکی از همون پسرعمه ها که بار اولم بود میدیدم، با دهان باز زل زده بود بمن و نمازی که با خلوص نیت میخوندم و تازه به نظر خودم چقدرم قبول بود، چون من با اعمال شاقه و سریع میخوندم تا تاکسی نیومده نمازم را خونده باشم. بعله دوستان یا کامل ول بدین یا بالا را نچسبید پایین را ول بدین

بعد از اینکه بمعنای واقعی کلمه لوسم کردیدمایه خجالته غر بزنم. اما صرفا یک تجربه است برای کسی، شاید به درد خورد. البته برای دوستی که کار تدریس انجام بده.

همه عالم و آدم میدونند که برخی اوقات یک شاگرد میتوانه به هردلیلی توجه بیشتری از معلمش بگیره. مثل خونه هایی که پدرومادری که بیش از یک بچه دارند، ناخودآگاه و به هزاردلیل به یک بچشون توجه بیشتری نشون میدن و این به نظرمن طبیعیه، اگرچه درآینده بازخوردهای خودش را داره.تو یک کلاس زبان هستم که هرترم مبلغ نسبتا قابل توجهی، البته با توجه به جیب خودم بابتش میدم تا بتونم ضعف بزرگم در زبان را بپوشونم. قبلا هم گفتم که معلمش را دوست ندارم و نمیتونم ارتباط بگیرم، چون صحبت های حاشیه ای زیادی داره و این مساله باعث میشه کم کم خسته بشم و عملا حضور فیزیکی تو کلاس دارم و هیچ درکی از صحبتهای معلم دیگه ندارم. از اینکه بابت هرچیزی طومار تشکر بدم مثل بقیه تا جا نمونم، هم بدم میاد. سعی کردم معلمم را تغییر بدم که با صحبت با بقیه فهمیدم، کلا موسسه را اشتباه اومدم و فقط باید برم جای دیگه. حالا اینها حاشیه بود.

یک آقایی تو همین گروه از بقیه کم سن تر هست و نسبت به بقیه زبانش بهتره و این خانم معلم هرچی میشه یک جایزه و یک آفرین نصیبش میکنه که البته برام این مهم نیست. دیشب یک سوالی این آقا تو گروه کلاس گذاشت که هیچ کسی، تاکید میکنم هیچکسی جوابش را نداد. من بالای 20تا صفحه را چک کردم تا به جواب سوال برسم و خب بدون اغراق همه اون 20تا با مثالها و توضیحات متفاوت جوابشون همون جواب ذهنی من بود. جوابم را نوشتم، البته اون آقا جواب حدسی خودش را نوشته بود و تاکید کردم امکان هست اشتباه کنم. صبح بالاخره گروه را باز کردم تا ببینم جواب چی شد؟ خب جواب من غلط از آب دراومد و حدس اون آقا صحیح که پیش میاد و این نشون میده به نت نمیشه اعتماد کرد. اما طرز برخوردمعلم اون کلاس، باعث عصبانیتم شد. من نه کودکم و نه سنم دیگه اجازه میده کودکانه رفتار کنم. اما برخورد متفاوت اون خانم و کلماتش که من را کوبونده بود و اون آقا را به عرش اعلی برده بود من را متوجه کرد که چرا در حالیکه این بحث را اگر شخص دیگه ای شروع میکردهمه درجواب دادن مشارکت میکردند، اینبار هیچ کسی مشارکت نداشت. دلیلش برخورد معلم بود. اگرکار تدریس انجام میدین، مهم نیست تدریس یک مهارت است یا یک بحث علمی. حواستون باشه، آدمهایی که اونجان ممکنه نازک دل باشند یا ممکنه پوست کلفت باشند. همه مثل هم نیستند. گاهی برخوردهای ما کسی را دل آزرده و دلسرد میکنه. اونوقت ادعای ما مبنی براینکه حتی اگر اشتباه کنی بهتر از مشارکت نکردن هست، یک ادعای پوچ است. مثلا خود من وقتی 15سالم بودبا یک دنیا عشق کلاس خیاطی را شروع کردم. درحالیکه تو اون سن تو اوج تناسب اندام بودم، معلمش هرجلسه بمن میگفت تو چقدر چاقی! یکم رژیم بگیر. تمام دوختهای من را رد میکرد و بمن میگفت تو بدترین شاگرد من دربیست سال اخیری و همین باعث شد، من از خیاطی متنفرم و ازدوختن یک درزساده عاجز. چون برای من آشغالترین خاطره است. کلمات بارمعنایی دارند، باید دراستفاده از آنها محتاط باشیم.

پ. ن:بیشتر مراقب سلامتیتون باشید، وقتی قیمت ویزیت ها داره سر به فلک میزنه و ما عملا به دو گروه فقیر و ثروتمند داریم تبدیل میشیم و طبقه متوسط داره نفسهای آخرش را میکشه. 

خداحافظی نکردما، فقط پیش زمینه دادم

دیشب تا کی که خوابم نمیبرد، فقط فکر میکردم که بدون خداحافظی یا با خداحافظی بساط وبلاگ نویسی را جمع کنم و همون هر از گاهی را اختصاص بدم به اون صفحه تلگرامی. چون کرم نوشتن را که دارم و به هرصورت نمیتونم تمام و کمال بی خیال بشم، اما دیگه حرفی ندارم برای نوشتن و افتادم رو دور تکرار و دوباره گویی و... 

حالا جمع نمیکنم، نگران که نیستید، خواستم خودم را لوس کنم، الکی مثلا نگران میشیداما گفتم بنویسم، که اگر حس کردم واقعا دیگه ماهی سالی شدم و مثل الان قرار شد تکراری بنویسم، صفحه رمزی میشه، چون تویش قرار نیست دیگه نوشته بشه. شما هم نگران من نشین و جلوتراطلاع رسانی کرده باشم. چون خودم از کسایی که یکهو و بی خبر میرن اصلا خوشم نمیاد و یکجور فشار روحی بهم میاد، پس جلوتر شما آماده باشید. همین.

زیاده عرضی نیست

عید و شب قدر و شما چه کردید و...

قرار بود فسقلی شب قدر خونه ما باشه.تصمیم گرفتیم عصر بخوابیم که اندازه یکساعت هم شده، شب بیدار بمونه. آقا ما همه بصورت خیاری کنار هم خوابیدیم، یکمی کنارمون خوابید، بعد بلند شد و گفت من گروه را ترک میکنم، خوابم نمیاد. بعد مامانش دعواش کرد که بگیر بخواب، خیلی جدی اخماش را کرد تو هم و بمامانش گفت این چه طرز رفتار با منه؟؟ ما فقط سعی میکردیم نخندیم که فکر نکنه کارش درستهشب هم قرآن کوچک تو خونه را که خیلی قدیمیه و بازمانده ازپدربزرگمه، بجای مفاتیح دست گرفته بود و مثلا داشت جوشن کبیر میخوند و هی بمامانش میگفت همین صفحست دارید میخونید؟ انقدر صحنه خنده داری بود که فیلم گرفتم و گذاشتم گروه خانوادگی و ملت را از دعا انداختم، همه غش و ضعف دعا خوندنش رفتند. آخرشم بچم خیلی دعا خوند که همون اوایل با همون قرآن تو دستش به خواب عمیقی رفت. 

پ. ن: امسال عید دیدنی بخاطر سرماخوردگی وحشتناکم فقط یکجا رفتم و بقیه را بی خیالی طی کردم. اون یکدونه هم خونه اون خالم بود که اگر یادتون باشه تو کرونا شوهرخالم فوت کرد، بعد خانواده شوهرخالم رسمشونه که یک پارچه باریک برمیدارن رویش دعا مینویسند و شب قبل از دفن متوفی همه میان خونه متوفی و قرآن می خونند و فوت می کنند به اون پارچه و موقع دفن، با مرده اون پارچه دفن میشه. حالا رسم از کجا میاد و ریشه اش چیه من نمیدونم. ما انجام نمیدیم، اما خونواده شوهرخالم همشون معتقدند و انجام میدن. منم اون شب رفته بودم به اصرار مامان خودی نشون بدم. تازه کرونا از اون پیک های وحشتناک خارج شده بود و شوهرخالم هم چندسالی بود اسیر تخت و حالا فوت شده بود. آقا دخترخواهرشوهر خالم پارچه را داد دست من و گفت من یکسر میرم خونم میام. تو هم هرکسی خواست، ببر بده بهش فوت کنه. منم که تازه خودم از کرونا دراومده بودم و هنوز عوارضش باهام بود، با احتیاط میدادم دست ملت و خودمم واقعه و یس که حفظ بودم را میخوندم و فوت میکردم. یکهو پسرخالم صدام کرد و گفت اقدس خانم، منم گفتم بله؟ گفت بیایید عمم میخواد فوت کنه، آقا ما راه افتادیم، پارچه را ببریم خدمت عمه ایشون، که وسط راه جلوم ایستاد و یکهو بی هوا خم شد و فوت کرد به پارچهیعنی انقدر ترسیدم که نزدیک بود همونطور که اون دولاست با پشت دستم بکوبم تو دهنشخدا بهش رحم کرداونشبم خونه خالم یک لحظه برایم اون خاطره زنده شد و میخواستم بگم خدایی فازت چی بود، این حرکت را زدی؟ اگر ناخودآگاه میزدمت که حیثیت من را بفنا میدادی. این بود انشای ما از کل عید و عید دیدنی

مزاحم تلفنی

یک مزاحم تلفنی جدیدا پیدا کردم، آدم جالبیه. دوشب قبل عید که من و مامان بدو بدو آخرین تمیزکاریها را میکردیم و من بمعنای واقعی له بودم و خسته، ساعت 11شب زنگ زد. چی بگه خوبه؟ یک پسرجوان بود که گفت یک کد را اشتباهی جای رفیقم برای تو فرستادم، بخوان برام. من که وقتی خستم، مغزم کلا تعطیلات هست، اصلا نگاه نکرده بودم که پیامک دارم. بعدم این لحن طلبکار بی معنی بود برام گفتم کدی نیومده و تا اون بیاد بیشتر اعتراض کنه، تلفن را قطع کردم. نگاه کردم و دیدم کد همراه من است. خیلی مسخره بود که کد را بهش میدادم. گذشت تا لحظه تحویل سال باز زنگ زد. دیدم همون شماره است، زدم رد تماس و گذاشتمش بلک لیست تماسهام. چون شماره را تو هر اپلیکیشنی که بگید زدم و دیدم با این شماره تو هیچ اپلیکیشنی ردی از این آدم نیست. امروز که چندجایی زنگ زدم، دیدم 20تا تماس از این آدم داشتم که خب چون تو بلک لیست بود، خودبخود رد شده، دیگه زدم سیم آخر و پیامک دادم که امری دارید؟ تا بالاخره نوشت شما را با کسی اشتباه گرفتم، ببخشید. واقعا آدم میمونه، بشر، بچه، الان دهه شصت و هفتاد نیست که مزاحم تلفنی بشی و لذت ببری، اینکارها چیه می کنی؟ سنتم مال اون دهه ها نیست آدم بگه داری تفریح کودکی دوره می کنی. چی بگه ادم؟؟؟

پ. ن:سرما خوردم شدید، بعد همیشه سرما میخورم، صدام میره و تا چندروزی بدترین و گوشخراشترین صدا مال منه. فسقلی اول باور نمیکرد سرما خوردم و در نهایت وقتی همه تایید کرذند. گفت اقدس من نمیدونم اما صدای خودت را برگردون. 

پ. ن2: میخواستم بصورت یک متن جدا بنویسم، اما حال ندارم، به همین واسطه الان می نویسم.

متنی تو اینستا بود از توییتهای مردم و دختری که صرفا خواسته بود بره تولد و با بدترین نوع شکنجه بخاطر نافرمانی روبرو شده بود. نظرات از اون هم فاجعه بارتر بود. یاد رفیقی افتادم که تا پدرش زنده بود، تنفرعمیقی از پدرش داشت. چون در جوانی، پدربارها به مادرش خیانتهای آشکار کرده بود و چندباری مادرش 5فرزندش را که رفیق من بزرگترینشون بود رها کرده بود تا جدا بشه و بزرگترها اجازه نداده بودند. ظاهرا آخرین بارش رفیقم سال دیپلمش بوده و خیانت پدر انقدر ابعادش گسترده میشه که منجر به اخراجش از ادارش میشه. وقتی میگم متنفر بود، بمعنای واقعی کلمه متنفر بود و میگفت شماها تعریف می کنید از پدرتون، من مفهوم پدر را از کلمات شما جست وجو میکنم. گذشت تا پدرش یکی دوسال قبل فوت کرد. هنوز دیدن اون صحنه روی قبر پدرش بیهوش میشد و فریاد میزد یادم نرفته. هنوزم بعد گذر دوسال حالش بده و اگر من با گوش خودم اون خاطرات را نشنیده بودم، تصور میکردم چه پدرخوبی را از دست داده و چه نازنین پدری بوده. فقط سوالم و هدفم از گفتن این هست. چی میشه که ما فراموش می کنیم حسمون را و به این حال میفتیم؟ این بزرگترین سوال ذهنی منه. قصدمم اصلا قضاوت نیست. چون من فقط بخشی را که خواسته شده گفته بشه شنیدم و از همه ابعاد خبر ندارم، اما به هرحال برایم سوال ذهنی پیش اومده.