همیشه ناشناس بودن اولویت اولمه، چون نمیخوام دچار سانسور بشم. اما الان که تو وبلاگ مهربانوی عزیزم خبر فوت یک وبلاگ نویس قدیمی را دیدم، حالم بد شد. خدا رحمتش کنه، روحش در آرامش باشه.بقول قره بالای عزیزم درسته که بیشعوریه که آدم با دیدن درد دیگران شکر کنه اما من روحیه جنگنده ویولت عزیز را نداشتم و ندارم و فقط  برای خودم آرزو میکنم تا سالمم و قادر به انجام کارهام هستم زنده باشم، اگر روزی محتاج دیگران شدم، امیدوارم خدا انقدر دوستم داشته باشه که نقطه پایان بزاره بر زندگیم. زیاده عرضی نیست، مراقب خودتان باشید. 

واقعا زنها با صدا عاشق میشن؟

من واقعا عاشق صدای طرفم میشم تا قیافش یا اخلاق چیز مرغیشالان رو دونفر تو کلاسی که میرم کراش زدم، بس که صداشون مخملی و قشنگه. اصلا همکلام نشدما، اما یارو حرف میزنه، من غش رفتم. حالا وقتی دیدمشون، چهرشون کامل تو ذوقم زد اما اگرفقط شرط صدا بود من صدبار تا حالا عاشق و فارغ شدم. 

بن کتاب گرفتید؟ آخه همش 200تومن؟؟؟؟؟

رفتم بن کتاب بگیرم، هرکاری کردم نشد، بعد دیدم یک همزه با یک حرف فامیلی من تو سایت مغایرت داره. شکر خدا که امکان اصلاح پروفایل اصلا نبود، براشون پیام گذاشتم بمن بن نمیدین و من حدس میزنم مال این همزه است که سایت شما بمن اجازه اصلاح نمیده، زدن عکس کارت دانشجوییت را بفرست، فرستادم و گفتن پیگیری می کنیم. حالا من استرس گرفتم، آیا طبیعی است که من استرس دارم؟؟؟ خودمم نمیدونم چرا، اما تو دلم رخت چنگ میزنن. درنتیجه استرس خراست. نه به استرس

پ. ن:یارانه ام را درست کردن و تقدیمم کردن، اونها هم فهمیدن من عمه خوبیم

صحنه دهه شصتی!

کلاسی که با گوگولی ها میرفتم یادتونه؟ یک صحنه دهه شصتی دیگه دیروز دیدم

گفته بودم فقط من و یک خانم دیگه تو کلاسیم. نگو خانمه علیرغم سن کمش متاهله و این اصلامعلوم نیست. اگر خودش بهم نمیگفت من اصلا متوجه نمیشدم. دیروز یکی از پسرها به دنبال ما انقدر اومد تا صدای خانمه را درآوردیکهو یک چیزی را بهانه کرد که تلفن خانمه را بگیره، اونم زد تو پرش و من که با دیدن این صحنه دهه شصتی نیشم تا بناگوش باز بودالبته خورد تو پرش و خانمه بهش تیلیفون نداد. 

.................. 

من موهام را تا آخرین ورژنی که میشه کوتاه کرد، کوتاه میکنم. سالهاست که این عادتم شده. اوایل برای تقویت کردن مو بود و حالا عادته و سختمه مو بخوام بلند کنم. امروز اما با مامانم طوفان کردیم سراینکه چرا بنده خودخواه تشریف دارم و خودم را مثل کچلها میکنمحالا شما بگید، آیا من نباید در موی خودم تصمیم بگیرم؟؟؟ چه اهمیتی داره حرف بقیه وقتی من اینطوری راحتم؟ 

چه خبر از کجا

قصد دکتر رفتن نداشتم، اما بخاطر داغون بودن بیش از حدم رفتم دکتر. حالا چطوری رفتم؟ فکر میکردم دکمه های مانتو را بستم. نگو فقط دوتای اولی را بستم و بقیه در امان خدا رها شدهرفته بودم داروخانه دارو بگیرم، همینطور که نشسته بودم دیدم ای خداااا من فقط دوتا دکمه را بستم و... 

بعد اومدم خونه آبجی کوچیکه و فسقلی منچ بازی میکردند، نشستم بازی، تو بازی یکی از مهره هام را آبجی کوچیکه زد. انقدر نیت انتقام فرا گرفتم که یادم رفت یکی از مهره هام باید میرفت خونه جایزه ونباید دور بزنم، درنتیجه دور زدم و مهره آبجی کوچیکه را بیرون انداختم و چنددور که رفتم جلو آبجی کوچیکه کشف کرد چی شده، بهم گفت چی شده، گفتم به انتقامی که ازت گرفتم می ارزید که نرم اون قسمت

چقدر سخته خوندن خبر خودکشی یک خانم دکترجوان، یک مادر که باوجود اونهمه موفقیت علمی تصمیم به این تلخی بگیره. بقول مادرم خدا کنه خدا ازمون ناامید نشه و بخودمون آنی و لحظه ای واگذار نکنه که نتیجه ای چنین تلخ داشته باشه. سالها قبل یک هفته قبل عروسی خواهرم، خواهرشوهرپزشکش تو ساعتی که همسرش سرکار بود، نیمه های شب خودش را از پشت بام منزلشون به پایین انداخت و ازدنیا رفت. سحر ماه رمضان بود و خواهرم قرار بود فردای عیدفطر عروسیشون باشه. یکمرتبه زنگ زدند که این اتفاق افتاده و چون شهردیگه ای بودند نگفتند که تمام کرده، گفتند بیمارستانه. چون مادرشون پیر بود اصلا خبر ندادند، خواهروبرادرها بسرعت رفتند و وقتی رسیدند، فهمیدند تموم شده. هربار این خبرها را میخوانم، یاد ایشان برایم زنده میشه. زنی موفق و زیبا که داشت برای مهاجرت کارهایش را میکرد و یکمرتبه...

حتی هفته قبلش که با همسرش اومده بودند شهرمون کلی آهنگ گذاشته بود، رقصیده بود، فیلم گرفته بودند از خنده ها و رقصش، راستش خبرش خیلی غیرقابل باور اما واقعی بود. خدایا ما را آنی و لحظه ای بخودمون واگذار نکن.