عمه تینیجر

بلیط قطار گیرم نیومد، مجبور شدم با داداش با اتوبوس برگردم، اولش که رفتم تو کوچه منتظر اسنپ، هی با خودم تکرار کردم چرا  یک چیزی جا گذاشتم و جای یک چیزی رو صورتم خالیه؟؟ خدا شاهده تا ماسک راننده اسنپ را ندیدم، نفهمیدم ماسک نزدم

بعد از اعماق کیفم ماسک درمیاوردم راننده پرچونه ای بود، کامل برگشته عقب میگه خانم میخای پول بدی؟ حالا من چون کل هفته از خونه بیرون نرفته بودم پول نداشتم، گفتم اقا همراهم ندارم، گفت خودپرداز نگه میدارم بگیر و دستی بده، از اونطرف خان داداش هی زنگ پشت زنگ من دارم میرسم ترمینال کجایی؟ ماسک هم پیدا نمیشد و اصرار آقا که خانم شماره کارت میدم، کارت به کارت کن، دیگه میخواستم یک جیغ فرابنفش بکشم و بگم بزار این ماسک کوفتی را بزنم، بعد هی رو مغز من مسابقه دو بروماسک که زدم، یادم اومد من از ته مونده عیدیهام یک چیزی تو کیفمه، بهش نقد دادم و حالا که گرفته بود، یکسره گفت خانم ناراحت نشی ها، من چراغ بنزینم روشنه، اینها تا شنبه شب پول نمیدن و.... دوباره داداش زنگ زد کجایی؟ بهش گفتم دارم میام!!! گیر یک راننده با حرکت اسلوموشن هم افتاده بودم، از هرجایی که ترافیک بود و چراغ قرمز داشت این رفت و من را حرص داد و وقتی هربار من با داداش حرف زدم، گوشهاش پیش من بود، آخراش دیگه داشت میرفت بپرسه این کیه هی بهت زنگ میزنه؟؟ رسیدیم، بیرون ترمینال داداش را که دیدم گفتم اقا نگه دار، هول شده و هیجان زده میگفت الان الان، یعنی نگه داشته و نداشته پریدم پایین، از بس رو نرو من رفته بود، بیشترشبیه عاشقی بودم پروازکنان بسمت معشوقحالا جالبتر این بود که من این صحنه را خلق کردم و بعد دیدم یک دختره، کنار اتوبوس که بغل داداش ایستاده بود، هی دوتا پله میرفت بالا و بعد میدویید پایین تو بغل پسره، یعنی بجان خودم من تو فیلمهای ترکیه ای اینستا هم اینو ندیدمباحالترش این بود همشهری ما از آب دراومد، درحالیکه من داشتم حساب میکردم، مال اون شهر نزدیک ماست که نسبتا این حرکات عادیهپسره هم تا موقع حرکت اتوبوس، پایین پنجره بوس میفرستاد و با مشت میزد رو قلبش، منم کاملا تینیجری با نیش پشت ماسک باز، زل زده بودم این دوتا

برش پارچه

اینم بنویسم و دیگه برم دنبال کارهام

چند روزپیش با مامان پشت پرده ای را کاملا به واسطه آفتاب پوسیده و گاها پاره شده بود را داشتیم تا میکردیم که بزاریم تو کوچه، مامان گفتن قسمتهای سالمش تو دستگیره خوبه استفاده بشه، اونها را ببر، منم چون همیشه پارچه را کج میبرم، اینبار با یک بسم الله غلیظ قیچی گرفتم دستم و اولین برش را زدم و هنوز ده سانتی مترجلو نرفته بودم که پارچه از همونجایی که من افقی برش زدم بخاطرپوسیدگی خودبخود عمودی  جرخورد، یعنی من بقدری اولش از دیدن این صحنه شوکه شدم و بعد انقدرخندیدم که اشکهام که میریخت هیچی، دل و کمرمم هم همزمان درد میکرد و هی اداش را درمیاوردم و دوباره از سرخط

مامان هم به این نتیجه رسیدن پارچش کلا پوسیدس و بزارن تو چوچه، اما عجیب باعث خنده من شد، چون برای اولین بار داشتم صاف میبریدم که اینطوری شد

دردها و زخمها

از وقتی پدرم برحمت خدا رفت، تحمل شنیدن خبرفوت ندارم. اما با رفتن دوستم در نهایت مظلومیت و تنهایی، همونی که قبلا دربارش نوشتم، واقعا تحملم تموم شد و سعی کردم ارتباطات خودم را کم کنم تا نشنوم و فضای اطرافم را تغییر بدم. اما خب تغییرات ابلهانه یک عده تو منابع امتحانی و تایم امتحانی ما چه هرروز یک چیزی میگن و ما الان نه منابع مشخصی برای امتحان داریم و نه حتی تاریخی که براش برنامه بریزیم، باعث شد، مدام سرم تو گوشی و درحال چک کردن اخبار دانشکده باشه. همین باعث شد چه دریکماهه اخیر خبر فوت 3 استاد دانشکدمون، به کما رفتن یکی از بهترین و بااخلاقترین اساتیدخودم و فوت 2 تا کارمند دانشکده و امشب یک خانم هم دانشکده ای را بشنوم، بقدری به لحاظ روحی بهم ریخته شدم تو این یکماهه از شدت فشارها که قشنگ تا بگن پخ، من یک گوشه دارم های های گریه میکنم. ممکنه به نظر نازپرورده بیام، اما نیستم، فقط تحمل روحیم خیلی خیلی کم شده، کاش این کرونای لعنتی تموم بشه، همه زندگی شده خدابیامرزه، خداشفا بده، ایشالا خوب میشه و... تموم بشولعنتی.

....................

خدا همه رفتگان را بیامرزه، اما من تا این متن را نوشتم و منتشر کردم، رفتم گروه دانشگاه و اظهارتاسف یک آقایی را نسبت به فوت اون خانم و مادریکی از همکلاسیهاشون با غلظت فراوان که ای داد از این زمونه و... خوندم ،تا اومدم نت را خاموش کنم  و برم دنبال کارهام، همون خانمی که این آقا فوت مادرشون را بهتسلیت هم دانشکده ای فوت شده وصل کرده بودن اومدن نوشتن، آقای فلانی من چندسال پیش پدرم برحمت خدا رفتند و فقط یک مادر دارم از تمام دنیا، لطفا شایعه پراکنی نکنید، من که کل متن بالا را با یک آهنگ فوق غمگین نوشته بودم و واقعا حالم بد بود، با خوندن این جواب چنان قهقهه زدم که همه را کشوندم سمت جایی که هستم که چی شده، آدم خوب نیست از غم بقیه بخنده، اما تو گروه دانشکده، بقدری دعواهای کودکانه اتفاق میفته که شاید تنها جای خنده همونجاست. 

پراکنده نوشت علت طردعموجان

مدتهاست چیزی برای نوشتن ندارم، زندگی بالا و پایین خودش را داره و درحال گذره، یکسری اتفاقات که چون برای من نیست، نمیشه نوشت!!! اما به درخواست مهربانوی عزیز حالا که حرفی برای گفتن ندارم، درمورد ازدواج خدابیامرزعموجان مینویسم که چرا بخاطر ازدواجشون طرد شدند.

شاید باورش سخت و حتی غیرممکن باشه، اما پدرمادربزرگم، فقط بخاطر یک نگاه غضب آلودپدرش، یک شب میخوابه و صبحش بیدار نمیشه و به این ترتیب مادربزرگ پدری من که اون زمان 3ساله بوده یتیم میشه. مادرش طبق رسم اونزمان یکسال بعد ازدواج میکنه و میره، پدربزرگش تا 6سالگی نگهش میداره و بعد به مردی 22 ساله شوهرش میده که اون مرد پدربزرگ من میشن. نه من که حتی مادرم هم پدربزرگم را ندیدن، علیرغم که نزدیک 90 سال عمر کردن، اما خب تو جوانی پدرم فوت میکنن. من فقط اونچه که از همه عمه هام شنیدم، اخلاق بسیار بسیار تند پدربزرگم بوده و تعصب وحشتناکی که داشتن. خلاصه وقتی ازدواج میکنن، میگن باید بریم تهران و اینجا، جای زندگی نیست و دوتایی راهی غربت میشن.

پدرم هیچوقت و هیچوقت درمورد پدرومادرشون حرف نمیزدن، جزخاطرات خوششون. من هرچی درمورداخلاق ومسائلی از این دست میدونم، از عمه های خدابیامرزم شنیدم.

روحساب اخلاق تند و تعصب بالای پدربزرگم، عمه های من، غیراز آخرین عمه، همه تو سن های 8 و 9 سالگی شوهرکردن، اولا که هیچکدوم را به غریبه ندادن و بعد اینکه بالفرض اگر خواستگار تحصیلکرده و نعوذبالله اگر فرنگ رفته بود که دیگه از دم درشوت میشده بیرون. نمونش یک عمه ام که اتفاقا 30سال بیشتر عمر نکرد، میگن در زیبایی همتا نداشته، پسرعمه فرنگ رفته دکترش، نه یک دل که صددل عاشقش بوده میاد خواستگاری و پدربزرگم به فجیع ترین وضعی ردش میکنه که دختر به جوجه فکلی فلان نمیدم. جالبه که این پسرعمه تا آخرعمرش مجرد موند و ازدواج هم نکرد، اما خب پدربزرگ یکجورایی به عمه ام ظلم کرد، چون بدترین شوهر را همین عمه کرد، من عمه ام را ندیدم، اما شوهرعمه ام را دیدم و چون دیدم میگم ظلم بزرگی درحق دخترش کرده بود با اون شوهردادنش

قبلا هم گفتم پدربزرگ من به تعداد بسیار زیادی بچه داشته، اما اکثرا دختر و از اینهمه فقط 3تا پسر بودن، که هر3تا خیلی دیرازدواج میکنند. عموی بزرگم نزدیک 45 سالگی با دخترعمه پدربزرگم ازدواج میکنه و بعدازدواج هم دست همسرش را میگیره وبرای 25سال میره جنوب، بعدیش همین عموجان طرد شده من بود که بقول عمه های خدابیامرز بی صداترین دوم توی اون خونه همین عموجان بوده، انقدر صدا نداشته که گاها فراموش میشده، هرچی عموی بزرگم شیطون بوده و همه عاشق و شیفتش، این یکی بی صدای بی صدا

خلاصه عموجان خدابیامرز طرد شده، توی نیرو دریایی وارد کار میشن و این دوری و سفرهایی که به کشورهای مختلف دارن، باعث میشه تا نگاهی متفاوت نسبت به پدربزرگم پیدا کنند، از طرفی نزدیک 37 سالشون بوده و مجرد، اونموقع شمال بودند که نه یک دل که صد دل عاشق دخترهمسایه میشن با موهای بلند و فرطلاییو چشمهای رنگی ، درسته که تمام عمه های من چشم رنگی بودن و همه رنگها را تو چشم یکیشون میشد پیدا کرد، یکی عسلی، یکی سبز، یکی آبی، یکی خاکستری، که من نمیدونم این ژن چرا به نوه ها نرسبده!!!! اما خب عموجان دل به دخترچشم خاکستری دخترهمسایه میبازه که مطابق روزلباس میپوشیده و 20ساله بوده و از دید پدربزرگ عموجان گناه کبیره کرده بوده، عاشق شده بوده، اونم چی یک دختر امروزی اونموقع و بی حجاب و 20سالهوقتی عموجان تو سفرش به تهران میگه پدربزرگ میگن اگر میخواهیش برای همیشه برو، بین ما و اون زن یکی را باید انتخاب کنی، خب انتخاب عموجان عشق بود، چون سالها تنها زندگی کردن و سفرکردن، باعث شده بود تا خودش برای خودش تصمیم بگیره وانتخابش میشه عشق و این آخرین باری هست که تهران به دیدارپدرومادرش میاد، چون پدربزرگ و مادربزرگم عاقش میکنند و به بقیه عمه ها و عمو و پدرم میگن هرکسی با... رابطه داشته باشه، ولو ما ندونیم عاق والدینه. به این ترتیب همه محبور به قطع ارتباط میشن، اگرچه یکی از عمه هام که به لحاظ سنی به عموجان نزدیک بوده، ظاهرا پنهانی عروسی عموجان میره و وقتی پدربزذگ و مادربزرگم میفهمن، حسابی قیامت به پا میشه...

خلاصه تا پدربزرگ و مادربزرگ زنده بودند، هیچکسی حق ارتباط با اونها را نداشته و بعد هم که همه گرفتار نوه و عروس و دامادهای خودشون بودند، پدرمن از بچه های عمه هام گاها کوچیکتربودن و چون پدرمن هم دیرازدواج کردن، البته نسبت به اون دوتا برادرشون زودتر بوده، امانسبت به بچه های خواهرهاشون خیلی دیربوده، این هست که ما از نوه عمه ها هم بمراتب کوچیکتریم، اینطوری بگم من یک فامیل دارم به وسعت یک چهارم کل کش. ور، اما بواقع سرجمع 70 نفر نمیشن، چون من جزمعدودی، هیچکدوم را نمیشناسم. همون تعداد هم بازکمترمیشن، چون مثلا من عروسی فرزند نوه عمم رفتم و خب نسبت من با عروس، من دختردایی پدربزرگش بودم، بیشترشبیه جک بود!!! آخ ببخشید آدم پرچونه همینه دیگه هی از این شاخه به اون شاخه میپرهخلاصش پدرم بعدفوت والدینش، با اون عموم رابطه دورادور برقرار میکنه، چون عموی من اون سالها ایران نبودن و بعد که برمیگردن، میرن شمال و بعد اومدن خونمون و من یکبار دیدمشون و...باقی را ننوشتم، چون تو پست فوت عموجان هست. 

اینهمه زحمت کشیدم، تایپ کردم، به جبران اینهمه زحمت پدرو عموجانها را به فاتحه ای حداقل مهمان کنید.ممنونم 

مهمانان خاک

امشب خبر رسید عموجانم به رحمت خدا رفتن، من شاید به تعداد انگشتهای یک دست ایشون را ندیده بودم، چون بخاطر ازدواجشون َردکامل از خانواده شده بودن، اگراشتباه نکنم اولین بار که عمو را دیدم 13 ساله بودم که اومدن خونمون، بقدری برام غریبه بودن که ناخودآگاه حجاب میکردم و ایشون میخندیدن که دختر من عموتم، محرمم بهت، این چیه؟؟ بخاطر بعدمسافت زیاد و اینکه سالها طردبودن، طبیعی بود که رفت و آمدها بازصفر شد و فقط تلفن. دومین بارعروسی پسرعموم بودکه باراول بوداصلا میدیمش!!! سومین بار هفتم پدرم بود که عمو اومد بغلم کرد، بوی پدرم را میداد و آخرینبار چندسال پیش بود که بخاطر عمم که آرزوش دیدن برادرش بود و بخاطر دوری و کهولت سنشون، بچه هاشون نمیبردنشون، مادربا مسئولیت خودشون ما را بردن و من برای اولین بار و آخرین بار منزل عموم و نوه های عموم را دیدم. همونقدر که ما براشون غریبه بودیم، اونها هم برای ما غریبه بودن، انقدر که مادرشون اخرش با خنده میگفت، واقعا اینها بچه های برادر پدربزرگن و اون خانم خواهرپدربزرگه...

این تنها خاطرات من از عموم هست، عموی من بخاطر کرونا فوت نکردن چندسالی بود آلزایمرشده بودن، ظاهرا غذا میپره به گلوشون و فوت میکنن.

اما پسرعمه ای که من هرگز ندیدمش و فقط اسمش را شنیده بودم هم پشت خبرفوت عمو رسید که فوت کرده. محبت میکنید اگر برای هردوشون فاتحه ای بخوانید.

بیایید حتی توی همین کرونا با تکنولوژی هم که شده ادمهای نزدیک زندگیمون را ببینیم، شاید خدایی نکرده، دیدارمون به قیامت افتاد