گره باز کن کی بودم من!!

خدایی قبل نوشتن یک سوال دارم، ته نظرات وبلاگ من 3الی 4 تا لطف دوستانه، اونوقت 618 تا نگاه از کجا میاد؟ 

خب عصری داشتم فکر میکردم غیرخواهربزرگه، هرکدوم از خواهرهای من ازدواج کردن، بنوعی خانواده همسرشون من را قبلا دیده بودنحتی بزرگه هم که اصلا من را ندیده بودن، یادمه من دوران راهنمایی  بودم که یک خواستگار از اقوام خواهرشوهرخالم داشت که اومده بودن مثلا دختر را تو خیابون ببینن چطوره که من را با خواهربزرگه اشتباه گرفته بودن و خواهربزرگه چه بساطی کرد که چرا باید تو را جای من بگیرن؟؟ حالا کوچیکه میخواد ازدواج کنه، بخودش نگفتم اما بمامان گفتم، داماد خانواده خواستگار یعنی شوهرخواهرخواستگار معلم دبیرستان من بودهاونم چه معلمیکمترین نمرات بنده از ایشون بود، البته ایشون هم تمرینات کتاب را هم اشتباه حل میکردنو همین مساله باعث شد جلسه اخرکلاس که همه دنبال عکس و اثرامضا بودن، من تو دفتر معلمهای مرد، مشغول بحث با ایشون بودم که شما که حتی تمرینات کتاب را غلط حل میکنی، حق نداری بمن چیزی بگی و در نهایت ایشون بمن گفتن خانم شما خنگی و بدرد رشته ریاضی نمیخوری، بیخود بمن گیرنده.

من وقتی عصبی میشم دیگه کش اعصاب در میره و خیلی وحشتناک تند میشم، رفیق صمیمی  این همه ساله من که کنارم بود و هی دست میگذلشت رو دست من و میگفت آروم... داری تند میری، اما خب این حرف آخرش و اینکه 3تا از بچه های شاگرد اول مصر بودن که با این آقا عکس بگیرن و ازش نوشته ای داشته باشن و اونکه هی میگفت خانمها در را ببندین، من با این خانم کار دارم، باعث شد تهش دیگه کش اعصابم در بره و عصبانی از جام بلند بشم و بگم خنگ شمایید که اگر بلد بودین درس بدین این وضع من نبود و درحالی که از دفتر میومدم بیرون، ایشون من را صدا میزدن که خانم بایست جواب حرفت را بگیر.

بیرون هم تا عتاب اون 3تا شروع شد که میگذاشتی ما کارمون را بکنیم، بعد دعوا میکردی، باعث شد یک بروبابا، حواله اون 3تا بکنم و بزنم بیرون. رفیقم بنده خدا کل کوچه دبیرستان به دنبال من میدویید و من را که عصبانی و پای کوبان میرفتم را صدا میکرد که بایست، دعوا کردی، چرا با من اینطوری میکنی؟

اخرش دم ایستگاه اتوبوس بمن رسید و گفت عصبانی شدی حق داری، اما چرا بمن بد میکنی؟ مگه من چیزی گفتم؟ گفتم الان اعصاب ندارم، لطفا هیچی نگو تا دوستیمون بهم نخوره. گفت باشه، فقط وقتی رفتی گفت من غلط کردم که بهشون این را گفتم. گفت عکس هم با اون 3تا نگرفت و اونها بخون تو تشنه اند.من غیر از رفیقم، هیچکدوم از اون آدمها را سالهای طولانی هست که ندیدم، دوستم اجتماعیتر از من بود و هنوز با بچه های دبیرستان درارتباطه، اما من یک اخلاق بدی دارم که کسی که برام تموم بشه، تموم شده و اون آدمها همون سالها تموم شدن، بخصوص که ما هرکدوم زندگی متفاوتی داریم و خیلی از اونها از کشور رفتن. من خیلی از شیطنتهاو دعواها و اتفاقات دبیرستانم را بمامانم نگفتم، الان هم اگر نمیفهمیدم این آقا این نسبت را داره نمیگفتم، گاهی وقتها یک چیزایی که میگم، مامان باورشون نمیشه، من فلان کار را کردم یا فلان حرف را زدم از بس در ظاهربچه مثبتم، البته ظاهرمه

برای مامان که تعریف کردم، خندیدم و گفتم، نمیدونم چطوری تو این شهر، هرکسی خواستگاری خواهرا اومد یا باهاشون وصلت کردیم یکجایی یک خاطره از من داره، مثلا خواهرشوهراون یکی خواهر همکلاسی دبیرستان و پیش من بوده تو یک رشته دیگه، اون من را خوب میشناخت و گفت ما حتی راهنمایی با هم بودیم، امامن هیچی یادم نبودحتی نوه عمم که ازدواج کرده، هم معلوم شد عروس من را شناختهعروس جدید خاله هم چنین شدخلاصه برا همه گاو پیشونی سفیدم، برا خودم  اصلا این قضیه صدق نمیکنه، خلاصه خواستم بگم خدا را چه دیدین، شاید درآینده شما هم من همون گاو محترم باشم، سال گاوم که هست... 

یک چیز را خدایی بگم، خودمم نمیدونم چرا اصلا این متن را نوشتم، بقول استادم که میگه چیزی بنویسید که بدرد بخوره و گرهی را باز کنه، حالا متن من به چه درد خلق الله خورد و کدوم گره را باز کرد، خدا داند و بس

چسبوندن زمین و آسمون بهم

من هیچوقت یاد نگرفتم آسمون را بزمین بچسبونم تا تهش یک چیزی تحویل بدم. اگر بلد بودم گفتم و اگر بلد نبودم، راحت گفتم نمیدونم. اما جدیدا دارم فکر میکنم یک اشتباه بزرگ کردم، چون هرکسی را میبینم خیلی خوب بلده، زمین را به آسمون بچسبونه و یکجوری قضیه را جمع کنه که تا وارد به قضیه نباشی هیچی نمیفهمی. خلاصه که یاد بگیرید زمین را به آسمان بچسبونید و هرگز اعتراف نکنید، نمیدونید. هزار بار بهم گفتن، اما نمیدونم چرا تو مغز من نمیره

وقتی جنبه خواندن پست روح ندارم!!

دیشب نیمه های شب برق تنها خونه ای که تو این کوچه رفته بود، خونه ما بود. بیدار شدم و حس کردم لامپهای آشپزخونه سوخته و ته نور دارن و مثل لامپی که عمرش تمومه رفتار میکنن، خاموش کردم و بقیه چراغها را چک کردم، ظاهر امر میگفت برق رفته، تمام مدت با چراغ قوه گوشی، دورخونه میگشتم، آخرش رفتم بخوابم، دیدم از سمت اتاق مامان که درست مقابل من بود و جایی که دراز کشیدم، نور چراغ قوه موبایل میاد، صدا زدم مامان بیدارید؟ جواب نیومد، گفتم توهم زدم، اومدم بخوابم باز همون شد!!! اینبار با گفتن انواع ذکرها چشممو بستم و گوشیمم تو مشتم که اگر دزد بود وسیله دفاعی داشته باشمآخرشم داشتم به پست سهیلا بانو فکر میکردم که در مورد روح بود و بخودم گفتم جنبه نداری نخون دخترمگه مرض داری که نصف شب این بشه بساطتت

جالبه صبح از طرف اداره برق که اصرار داشتن ایراد از سیم کشی ماست و البته نبود، معلوم شد تنها خونه ای که برقش را قطع کرده بودن ما بودیمساعت 11صبح ما بالاخره صاحب برق شدیم

امیدوارم خدا به هرکی عقل میده، بمن یکم بیشتر بده آخه یکی نیست بگه مسیر با مترو درحالت عادی را با خلوتی کله صبح جمعه یکی میکنی و اسنپ میگیری؟؟ کله صبح اسنپ گرفتم بموقع برسم و حالا تنها چیزی که باهاش مواجه شدم، موندنم پشت در وسوال و جواب شدن و یکساعت زود رسیدنه!!!! یعنی خدا عقل وپول را با هم بمن بده که دفعه دیگه اندکی عقل نداشته را بکار بگیرم 


بین سنت و مدرنیته

مدتهاست بین نوشتنش و ننوشتنش درگیرم.

چندوقت پیش بین جنجالهای اون خانمی که فوت کرد، یک دوستی برام یک پست تو این. ستا فرستاد از یک خانم نویسنده. تو نوشته هاش یک چیز جالب بود که حسابی من را بفکر برد، گفت اون خانم بین سنت و مدرنیته مونده و نتیجش شده مرگ یک مادر، یک همسر، یک دختر، یک رفیق. با خودم گفتم من چقدر تو اون موقعیت بودم وهستم؟ خب واقعیت را بگم، من تا تموم شدن دوره ارشدم، بواسطه اینکه نت دیال آپ بود و مادرم مخالفش، اصلا با فضایی غیر از فضای سنتی که توش بزرگ شده بودم، آشنا نبودم. حتمابا خودتون میگیدچه دروغگوی مفتضحی، بالاخره دانشگاه رفتی و دیدت باز شده به دنیا!!!

اما واقعیت این بود که من تو یک خانواده بشدت سنتی بزرگ شدم، تو دبیرستان بیشتر مورد تمسخردوستانم بودم چون زیادی آکبند ذهنی بودم. دوره لیسانسم را دانشگاه تفکیک جنسیتی خوندم که بشدت تحت کنترل بودیم، عملا هیچی حز درس نبود،همون سالها پدرم را از دست دادم و زندگیمون انقدر بالا و پایین داشت که ذهنم سمتی جای دیگه نره. بعد که رفتم ارشد یک شهردیگه، فقط بهم گفتن هرکجا میشینی حواست باشه پشت سریت مسافر مرد نباشه و مراقب خودت باش و خب شهری که رفتم یک شهر مذهبی بود، با خوابگاهی سخت گیر که سرغروب باید تو خوابگاه بودی، غیر از اون یکمرتبه مسئول خوابگاه هرساعتی دوست داشت میومد سرکشی و...

گذشت تا برای پایان نامم، نیاز به نت داشتم و اینطور شد که من از فضای بشدت سنتی اطرافم و البته بسته رفتم تو دنیایی متفاوت، این تفاوتها زیادی جذبم کرد که حالا تا حد بسیارزیادیش را پشیمونم و اگر امروز برگردم به گذشته، خیلی متفاوت عمل میکنم و زندگی را با دیدی وسیعتر نگاه میکنم.

حالا سالها گذشته و دسترسی به نت آسونتره ...

اما با خودم که خوب فکر میکنم، میبینم من هنوزم بین سنت و مدرنیته موندم، من نتونستم انتخاب کنم کدوم را میخوام؟ چون هرکدوم بخشی از زندگی من هستن که قابل بریدن ازش نیستم. چرا دروغ؟ من بارها به نوع مرگ اختیاری یا اجباریم فکر کردم، شاید تنها چیزی که من را از مرگ اختیاری دور نگه میداره، همون تمایلات سنتی من هست و البته این فکر که از کودکی تو ذهن من مونده که خدا از هرخطایی میگذره، اما از خودکشی نه، چون زندگی هدیه خداست بما و یک نعمت هست که تاوقت رفتن باید ازش خوب حفاظت کنیم ولذتش را ببریم.

راستش دعا، انرژی مثبت، به هرچی که شما اعتقاد دارید نیاز دارم، ماجرایی اتفاق افتاده، خارج از قدرت اراده و عقل، فقط شاید با دعا حل بشه، اگر توتستید دعا کنید، ممنون و منت دارتونم.