بیشرف واژه کم معنایی هست برای بعضی آدمها!!!

با فسقلی بیرون بودم، از یک پیاده رو بلند کمک کردم بیاد پایین، تازه داشتم میگفتم دستت را بده من باید از این کوچه رد بشویم، ماشین میاد که ماشینی با سرعت اول زد به کتف و زانو و بعد کاملا از روی استخوان پای من رد شد. حتی نایستاد که ببینه چه غلطی کرده، درحالیکه من از شدت درد حتی خودکنترلی روی اشکهام نداشتم. من که نمیدونم چه نفهمی بود، اما از ته دل واگذارش کردم بخدا.

شرط ورود به کوچه کم کردن سرعت و باز کردن چشمهای کور شدست، وگرنه مثل گاو گاز دادن را همه بلدن.

خدا کمک کرد و جز زانویی که لنگ میزنه و استخوان روی پا که درد میکنه بلایی سر من نیومد، اما اگر جای من یک بچه کمسال یا یک نفر مسن و کم توان بود چی؟؟ بیشرف بودن ربطی به هیچ اتفاقی نداره، یک چیز درونی و وجودی هست. بیشرف نباشیم. 

الغوث الغوث

عصری خواب بودم، توی اوج خواب بودم که خواهرم با استرس زنگ زد نتایج. ارشد اومده، برو ببین چه خبره؟ منم خمار خواب میگفتم ارشد چیه؟ من کیم؟ یکهو فریاد زد اقدس الملوک پاشو، من دارم سکته میکنمهیچی از جا پریدم، حالا خوبه همه کارهای ثبت نامش را خودم انجام داده بودم و همه اطلاعاتش را داشتم، با یک چشم بسته و یک چشم باز دیدم، زنگ زدم قبول شدی و گوشی را انداختم، دوباره خسبیدم که باز زینگ زینگ زینگ، بگو دروغ گفتی و سرکارم گذاشتی، اینبار با چشم بسته، بخدا راست گفتم من خوابم. گفت باشه پیشم مشتلق داری. حالا من چون خواب بودم تو ذهنم نبود بگو مرحله اول را قبول شدی، هنوز دومی مونده. تا گفت مشتلق، گفتم آن خرد کن که میخواستم را بخر، گفت میخرم. تا قطع کردم، یادم آمد اااا این دو مرحله ای بودا !!! بعدم باید میرفتم سرکلاس، براش تو واتساپ پیام گذاشتم دو مرحلس، مرحله اول قبول شدی. ایشونم سریع گفت خب قبول شدم برات میخرم، منم گفتم نشد، فردا با فلان مقدار پول میایی، اینقدرشم میمونه قبولی مرحله دومخلاصه با خواهرجان در واتساپ چانه میزدیم، خسته شد وویس داد، گفتم وویس نده تو کلاسم. میگه تو دیگه چقدر طالب علمی!!! گفتم زندگی خرج داره، مشغول درآوردن هزینه زندگیمم

خلاصه گفتم برای شما بگم دستها بالا ببرید الغوث بگید خواهرجان قبول بشه، من به خواستم برسمکم نذارید، خدا براتون جبران کنه


عطرعمه

رفته بودم دانشگاه استادم را ببینم. دیدم عطری چیزی نزدم، سریع از کیفم درآوردم، درش را هم باز کردم تا اومدم بگم پیس پیس یک پسره پرید تو آسانسور، حالا من مونده بودم و شیشه عطر و افق های دور... 

مرگ

تا حالا به مرگ فکر کردید؟ یک مرگ خودخواسته.

اکثر ما موقع مردن یاد هزار کار نکردمون میفتیم و دلمون نمیخواد اتفاق بیفته، درحالیکه ممکنه قبلش هزاربار به مرگ فکر کرده باشیم. من این تجربه را دوبار داشتم. کلوچه نمیتوانم بخورم، چون با هربار خوردن به حس خفگی میرسم. علتش را نمیدانم. دوبار اما عملا تنفسم برای چندثانیه ای رفته و حس مرگ را کاملا تجربه کردم. میدانم آن لحظه واقعا طالبش نیستی، اما

بارها و بارها به یک مرگ خودخواسته فکر کردم. به خستگی های روحی که جز خدا کسی بهش آگاه نیست. چندوقت پیش به رفیق روانشناسم گفتم، باور کن اگر ترسهایی که از کودکی درباره این نوع مرگ تو مغزم کاشتن نبود، تا الان استخوانهای من هم زیرخاک پودر شده بود، شاید تنها چیزی که وصلم نگه داشته ترسهای منه.

میدونم که میگن ضعف آدمها و جنون آنی باعث این مساله است، اما گاهی اصلا مساله این نیست، مساله اینه که تو خودت را کم میبینی، شکستهات بیشتر از موفقیت هایت میشه. بیرونت مردم را میکشه و درونت خودت را. این کم بودن و گاهی حرفی شنیدن از سر دلسوزی، نااگاهی، رفاقت و... باعث میشه طالب چیزی بشی که میدونی وقتی بهش برسی ممکنه پشیمون بشی. شما هم به مرگ خودخواسته فکر کردید؟ 

سن یک عدد نیست، یک عمره

من تا امشب سنم را محاسبه نکرده بودم. امشب که محاسبه کردم، حالم بد شد. چقدر آدم زود پیرمیشه و متوجهش نیست