عمه مظلوم!!!

دیشب استاد با توپ پر زنگ زد که اقدس الملوک من زنگ نزنم، تو به روی مبارکت نمیاری؟؟؟ هیچی منم پررو پررو گفتم که هستم اما خستم استادخلاصش مقدار متنابهی که دعوا شدم. امروز رفتم بارگزاری مستندات تو سایت دانشگاه که خوردم به دربسته!!! 8صبح پیام دادم اوستا به دادم برس که اصا محل نداد. 9 زنگ زدم بخش های مختلف دانشگاه تا یکی بگه باید تو سایت چه خاکی به سرش بریزم. هرکسی حوالم کرد به بعدی. بالاخره یک ادم حسابی پیدا شد که جواب بده. حالا اگر خدابه دور تف تف، پایم رسید به دانشگاه، ایشالا میروم پیدایش میکنم و ازش تشکر میکنم و برایش یک چیزی میبرم. فعلا که از دانشگاه بریدمالبته عمده کار با اوستا بود که هی من به اون زنگ زدم، اون بمن زد و یکه به دو کردیم تا اخر جفتی به این نتیجه رسیدیم، کارهای خلاف بکنیم تا مشکل حل بشهاینم بخاطر این بود که مدیرگروه... مون خودش از سایت سردر نمیاره و برای من نعره کش شده. حالا دیگه تهش به کجا برسه خدا میدونه. چون اوستا بار اخری که حرف میزدیم، میخواست از پشت تلفن من را بزنهمنم که عمه مظلوم. هیچی دیگه. خداییش جای این مزخرفات باید یک پست درست بنویسم، اما فعلا خر درونم بیش فعاله، پست نداریم. 

................. 

رفیقم برای من رفته پیش فالگیر و فال گرفته، گفته علت تجرد من یعنی عمه مجردتون دعایی هست که گرفتن و بستن به یک درخت. حالا گفتم بیام از شما بپرسم، کدومتون انقدر من را میخواهید که چنین حرکت سخیفی کردین؟؟؟ بابا لامصب بخودم بوگو با هم بالاخره یا به توافق میرسیم یا میکشمت. اینکارها چیه دیگه؟؟؟ 

اندکی روزمره

امروز دوربین گوشیم بسلامتی به فنا رفت و یک 500تومن تو گلویش مونده بود که با خرج این مقدار حل شد

............ 

من تو هیچ دوره درسیم با استادم پیامک بازی نکردم. به لطف پایان نامه و خجالت بنده از تماس در ساعت شب از نه دارم با استاد پیامک بازی میکنم به اینصورت که من پیامک میدم، استاد نیمساعت بعد جواب میدهبعد استادم یکجورایی گل قهره، من با چه استرسی باید سوال جواب کنم تا واضح بفهمم چی میخوادخلاصش که من هرکار نکرده ای تو زندگیم را دارم تجربه میکنمبقول یک بنده خدایی، گلاب به روی شما، روم به دیوار، بی تربیتیه، اما هیچ تپه نریده ای تو زندگیم نمیزارم و دارم کاردستی زندگیم را تکمیل میکنم. 

پارچه دردسر ساز

مامانم موقعی که ازدواج میکنند نه مادرشوهرداشتن و نه پدرشوهر. قبلا هم گفتم پدر من از خواهرزاده هایشان اکثرا یا کوچیکتر بودن یا همسال. خلاصه من یک پسرعمه داشتم که اون زمان تو کار پارچه بوده تو بازار. بابای من یکبار که تو نامزدی میخواستن برن خونه مادربزرگم، به این پسرعمم که یکی دوسالی از پدر کوچیکتر بوده و رفیق دوران مجردیشون. میگن برای من چندتا پارچه پیراهنی قشنگ بیار که ببرم برای نامزدم. پسرعمم هم چندمتری از سه مدل پارچه میاره و همونطور پیچیده شده، پدرم بدون اینکه نگاه کنند که چی بوده میبرن برای مامانم. امروز دنبال کاری چمدانهای قدیمی عروسی مامانم اینها را باز کردم که چشمم خورد به اون پارچه ها. چقدر با مامان خندیدیم. تمام اون سه تا پارچه بدون استثنا چیزی شبیه نقاشی های روی سقف بعضی از کلیساهاست. مورد منکراتی بدون استثنا. فقط جنبه مفرح بودن داره از اینکه با چه عقلی اینها را داده دست پدر خجالتی منمامانم گفتند بعد باز کردن و دیدن، باباتون دیگه هیچوقت برای من پارچه کادو نیاورد. این اولین و آخرین بار شد. 

اگر جنبه طنز نداره دیگه ببخشید. از غروب که فهمیدم یکماهه سرکار بودم و طرف نصفه حرف زده و انتظار داشته من ذهن خوانی کنم. بقدری عصبانیم که فقط مدام سعی میکنم خاطراتی از این دست به ذهنم بیارم تا بتوانم روی خشم احمقانم سرپوش بزارم. 

پ. ن: گیل پیشی عمه جون قربونت برم، اون پست از سرخشم را پاک کردم. ممنونم از محبتت عمه جانچیزی نشده، فقط وصف منه که نصفه میفهمم ظاهرا!!! 

زن رفیق شیطونه، زن بلای هرجونه....

جرقه نوشتن این پست از پست محمد رها عزیز در مورد زن هست. چیزی که میخوام بنویسم اندیشه من هست. ممکن است غلط باشه و ممکنه درست. از الان بگم شما هم آزادید هرچی میخواهید بنویسید. 

بیایید از تاریخچه زن تو این کشور صحبت کنیم. تا جایی که مطالعات اندک من اجازه میده بگم زن های ثروتمند قدیم نسبت به زنان فرودست در مضیقه بیشتری بودند و تایمهای خاصی اجازه حضور در انظار عموم نداشتند.(فکر کنم منظورم از تایم خاص مشخص باشه)درحالیکه زنان فرودست بخاطر کار و تامین معیشت، مشکل این چنین نداشتند. اینکه ما بیاییم پای دین را درباره زن وسط بکشیم، اشتباهترین کار ممکن است. چون دینی مثل دین اسلام هم که حداقل نه همه، اما قشری معتقدند کاملترین دین هست هم احکامی اولیه و ثانویه داره. یعنی انقدر مساله را باز گذاشته که در برخی موارد اجازه تغییر باتوجه به شرایط داده. اما ما دین و خیلی چیزها را علم می کنیم تا حماقت بی پایان خودمان را در پشتش پنهان کنیم. امام خمینی یک گفته مشهور داره که میگه از دامن زن مرد به معراج میرود. این از قدرت زن ناشی میشه. 

خلاصش را بگم زنها موجوداتی قدرتمندهستند اگر بلد باشند از قدرتشان استفاده کنند. اگر زنی در کنج پستو مانده، اگر ما هنوز به حق و حقوق قانونی خودمان نرسیدیم. اگر هنوز بخاطر قانونهای مردسالارانه جامعه به پستو و پشت پرده رانده میشویم نه مقصرمردهای ما هستند، نه هیچ قانون اجتماعی. مقصرش ما زنان هستیم که برای حقوق تاراج رفته خودمان نمیجنگیم. به وضعیت موجود راضی هستیم. هیچ کجای دنیا زنها به خواسته هایشان نرسیدند مگراینکه برای رسیدن به خواسته هایشان جنگیدند. خواسته های ما چیزی فراتر از مساله ای به اسم حجاب است. خواسته ما برابری اجتماعی است. چرا باید قانون مردسالار ما همه جوره از مرد حمایت کنه و تنها سلاح زن بشه یک مهریه  و نفقه؟؟؟ 

تا وقتی از پستوی همون خونه ها بچه هایی درست تربیت نکنیم و به آنها یاد ندهیم مرد و زن برابر هستند و زن تو سری خور هیچ مردی نیست و هیچ مردی حق نداره بکن نکن برای زنی مثل خواهرش، مادرش و پارتنرش داشته باشه و در تمامی حقوق برابرند و به دخترانمون یاد ندیم عزت نفس و ارزشمند بودنشون را، باید بشینیم یک گوشه و بنالیم که آی این جامعه زن ستیز است و... دخترانمون را باید به گونه ای آموزش بدیم که در هرجایگاهی باید بدونن ارزشمند هستن. هم خودشان و هم هم جنسهاشون و باید برای رسیدن به حقشان بجنگند. نه اینکه حرفهای خنده  دار بزنند و خودتحقیری با گفتن یک سری مزخرفات داشته باشند. زن موجودی بسیار ارزشمنداست، اما تا وقتی خودش قدرتش را نشناسه، هیچ کسی نمیشناسه و همون نگاهی هست که در عنوان نوشتم. 


از سری ماجراهای من و فسقلی

بچه ها دور هم کارت بازی میکردن، فسقلی گیر داد منم بازی. درآخر همه کارتها را گرفت و رفت مامانش را نشوند کنارش با یکی از خواهرام. عکسهای شاه و بی بی و سرباز را نشون داد و گفت هرکسی از این بهش برسه برندست. بعد شروع کرد یک کارت به مامانش میداد، یکی به اون یکی خواهرم. در نهایت دید اینجوری مامانش داره میباره. کارتها را برمیگردوند نگاه میکرد، اگر یکی از اون سه مورد بود میداد مامانش، اگر هم نبود میداد اون یکی خواهرمبعد کم کم خسته شد. نصف کارتهای توی دستش را داد مامانش و گفت تو بردی. به اون یکی خواهرمم گفت تو باختی، دیگه کارت ندارم، چون دوباره داشت بقیه کارتها را هم تقدیم مامانش میکرد که خیالش راحت بشه مامانش برده

............. 

در مورد بستنی، مادر، خواهر نمیشناسه. رفته بودیم با داداش کوچیکه بیرون. اولش داداش کوچیکه گفت من بستنی نمیخوام. ما گرفتیم و نوش جان که شد. داداش کوچیکه چشمش به بستنی آب طالبی یکی افتاد و گفت من اون را میخوام، شما هم میخواهید؟ ما هم گفتیم نه. یک لیوان بزرگ گرفت و تا نشست بخوره فسقلی گفت دایی بمنم میدی؟ گفت بیا. نی را باز کرد داد آب طالبی بخوره، همزمان نی دوم را باز کرد که خودشم بخوره که فسقلی گفت دایی تو نخور. تو بستنیش را بخور. اون بنده خدا هم گفت باشه. آقا تا دوتا قاشق بستنی خورد، فسقلی ازش گرفت و گفت دایی زشته، سیر بشو دیگه. این مال منهتا اخرش یک قاشقم نذاشت اون بنده خدا بخوره، ما هم که فقط خندیدیم.