هنوز هم عنوان، همون قبلی است.

خونه قبلی ما ازین خونه های قدیمی بود که پاسیو داشتند. یک خانه دوطبقه که از طریق پنجره  پاسیو تو طبقه بالا میتوانستی صداهای طبقه پایین را بشنوی. خواهربزرگم هروقت خواستگار داشت، ما موظف بودیم برویم طبقه بالا و پدرم هم اکثر مواقع اونموقع میزد از خونه بیرون و سراغ رفیقش که گاراژ خونش را تبدیل به یک کتابخونه کرده بود میرفت تا با هم درباره کتاب گپ بزنند.

یادمه اون روز، پدرم اصلا حال نداشتن و موندن طبقه بالا پیش ما. منم که فوضولتا کمر از تو پنجره خم بودم که بشنوم خواستگار چی میگه. چیزهایی که من شنیدم این بود. پسره 30سالش بود، خواهربزرگه اونوقت 18سالش بود. مهندس است و تک پسر و خواهر را میخواد ببره غربت!!! همینها را به پدرم انتقال دادم و تاکید کردم بمامان نگنحالا مامان به بابا چی گفته بودن؟ پسری که اومده بود خواستگاری اصالتا آذری بود و فامیل همسایه دیوار به دیوارمون، 24سالش بود. دیپلم داشت و با پدرش تو یک مغازه بزرگ فرش فروشی تو بازار فعالیت داشت. خواهرمم یک بار تو کوچمون دیده بود و پسندیده بود. قصدی هم برای بردن خواهر به هیچ غربتی نداشتو بالای خونه پدریش قرار بود ساکن بشن. که همین مورد اخر نقطه ای بود برای پایان خواستگاری.

اینها را از کجا فهمیدم؟ چون پدرم اومد سراغم و گفت بابا بیا بریم دکتر گوش و حلق و بینی. با تعجب گفتم چرا؟؟؟؟ گفتن چون گوشهایت اصلا نمیشنوهاصل حرف این بود، اون چی بود تو بمن گفتی؟؟

این خاطره از خاطرم رفته بود تا دیشب که وقتی دخترعمویم زنگ زد و گفت این اتفاق افتاده و چون خون لخته شده تو سر پسرعموم، بردنش اتاق عمل و تا الان که برای شما مینویسم هنوز بهوش نیومده و سطح هوشیاریش پایین هست و میگن تنفسش هم ضعیف است. من متوجه نشده بودم مادرم چی میگن. من تو آشپزخونه بودم و مادرم تو پذیرایی که یکمرتبه صدای فریاد مامانم را شنیدم و صحنه های آشنایی  وقتی خبر بدی رسیده دیدم. از اونجایی که دایی جان هنوز بعد اون مشکل ماه رمضان هنوز به ثبات کامل نرسیدند، دور از جانشان تصور کردم، دایی جانم طوری شدند. دادلش کوچیکه همون موقع رسید و بمن گفت چی شده؟ منم طبق تصوراتم گفتم ظاهرا دایی جون را بردن بیمارستان و...هیچی، تلفن تموم شد و مادرم گفتن چه شده و داداش کوچیکه من را کشید کناری و گفت مطمئنی گوشهایت سالمن؟ 

پ. ن1: خدا را شکر بالاخره چشم باز کرد. 


ما را دعا کنید دراین رنج بی حساب!

بچه ها لطفا برای پسرعموی من دعا کنید. خیلی ویژه.ممنونم

به روح پرفتوح بلاگ اسکای:/

با عرض شرمندگی

خاک تو گور بلاگ اسکای! الان دو روزه نصف وبلاگها باز نمیشه. بعضبها سه روزه. یا اگر بشه بخش نظراتش به هم ریختس. این چه وضعش است

جنگل یا دریا؟؟!!!

قرار بود داداش یک جایی بگیره بریم نوشهر، منم داشتم برای فسقلی توضیح میدادم چه شکلی است. اومدم مثلا فارسی_انگلیسیش کنم. گفتم یک طرفش جانگل است، یک طرفش دریا حالا هیچکسی هم متوجه نشدا، ولی یکهو خودم فکر کردم گفتم دریا؟؟!!! انگلیسیش دریا بودیکهو همه منفجر شدند. 

پ. ن:به فسقلی میخواستم فرهنگ تعارف یاد بدم، برایش خوراکی باز کردم، میگم آدم قبل خوردن تعارف میکنه. بمامانش میگه بفرمایید، تا مامانش میاد برداره میگه برندار، بگو مرسی، من سیرم

سیم قطع است:))

با مامانم بیرون بودیم، موقع نماز که شد من گفتم برویم مسجد نزدیکمون و نماز بخوانیم. خب مامان که بدنبال صندلی نماز، منم که اون وسطها تازه خودم را جا کرده بودم و داشتم نماز قضا میخوندم تا اذان بگن که بغل دستیم، شروع کرد به جمع و جور کردن و مهرجلوی من را برداشت و رفتگفتم مهر دزدی میکنم حالا تا به سجده برسم، دوباره اومدم سیم را برقرار کنم که یکمرتبه یکی من به اون گندگی را ندید و اومد جلویم ایستاد و داشت قامت میبست که دیدم نمیشه، من بخوام رکوع برم باید برم تو کمر اون و اون بره تو جلویی و... زدم سر شونه اش، حالا برگشته با طلبکاری میگه چیه؟؟ چی میخوای؟؟؟ میخواستم بگم ننه اومدی جفت پا رفتی تو سیم اتصالم، کاریت ندارم که هیچی دیگه دید نگاه میکنم فهمید گفت اااا خب بخون کاریت ندارماومدیم اون سیم اتصال به اون ضخیمی که حالا به نخ نازک دیگه تبدیل شده بود را دوباره وصل کنیم، چشمم خورد به یک مهر ، هیچی دیگه اصا نفهمیدم سیم وصل شد، قطع شد، چی شد، فقط تند تند خوندم تا اون مهر هم از کفم نرفته این نماز با اون سیم دائم القطع را تموم کنم. 

بعد خب شرایط نماز جماعت ویژه است ویکسری چیزها هست درباره امام جماعت و... من چون یقینی نداشتم، گفتم فرادی میخونم. آقا ما از اون نقطه دراومدیم و رفتیم اون ته ها برای خودمون بالاخره در حد یک ته نخ هم شده سیم را وصل کنیم، که یکی مثل فشنگ از کنارم رد شد و بنده را گرفت و گفت کجا؟؟؟ بدو سرصف جماعتاز من که ولم کن جان عمت، بزار برم کارم را بکنم. نماز قبلی که مایه هروکر ملائکه بود، از این بگذر. ول نمیداد. آخر هم وقتی دید حریف من نیست با اخم و تف و اخ تف رضایت داد که ول بده من بروم و اون گوشه نخ خودم را وصل کنمخواستم بگم من میخام آدم باشم، اما نمیزارن که