عمه گیج الدوله

امروز آزمون داشتم. علیرغم اینکه دوهفته زندگی را تعطیل کردم و فقط خوندم اما... 

بزارید از صبحش بگم که اسنپ گیر نمیومد و بالاخره به چه مصیبتی یافت شد. آقا ما دانشگاه زده بودیم، نگو رفته بود مترو نزدیک دانشگاه. یک آقای پیرمرد بانمکی هم بود که وقتی رسید دم مترو، گفت جا را مطمئنی؟ گفتم نه من دانشگاه زدم. من که بلد نبودم، اونم مثل من. خلاصه صدبار تعارف کردم مابه التفاوت را بگه تا بدم، کلی سر بسرم گذاشت و خندید و مبلغ اندکی هم گرفت. آخرم گفت چرا آزمون میدی؟ گفتم باید مدرک زبان داشته باشم. بهم گفت برای دخترا تا کلاس ششم بسهمنم خندیدم و خداحافظی کردم.

رسیدم به محل ازمون دچار دست بیقرار شدم. سه بار که کارت ملی انداختم، مردم دولا شدن بهم دادنبعد تو سالن یکبار آب معدنی تو دستم من نمیدونم چطوری شوت شد رفت تو شکم آقای مراقبدفعه بعد 3میلیمتر با عینک پشت سری فاصله داشتدفعه آخری هم درش شوت شد خورد تو سر نفر جلویییعنی آبرو برای من نموند. خلاصش که عمتون اینروزها یک حس بی حسی داره. زده تو کار دست بیقرار و گیجی، تهش به کجا برسه خدا داند و بس. 

برای چشمم رفتم کلینیک، فرستادم عکس بگیرم. اومدم از اتاقش بیام بیرون، درش شیشه ای بود، عکس خودم را تو در دیدم. میگم ااا یکی اونطرف دره، بزارم اون باز کنه که در نخوره تو صورتش، یکمرتبه یادم اومد ااا این خودمم

…................. 

چندتا خانم تو سالن انتظار نشسته بودن و معتقد به اینکه بچه های امروز فقط دست بگیر دارن. یکیشون گفت 7تا دختر دارم و 7تا داماد. تا شوهرم مرد، سر هفته اومدن گفتن مادر میخواهیم تقسیم میراث کنیم و خونه را بفروشیم. گفت یک داد زدم سرشون و همشون را از خونه انداختم بیرون و گفتم تا من زنده ام غلط می کنید. حالا از هیچکدوم خبر ندارم. اون یکی خانمه گفت من دوتا پسر دارم و دوتا دختر. من کاش عرضه تو را داشتم و شروع کرد به شمردن که باغ فلان فروخته و خونه خریده برای این پسر و... آخرش گفت هنوز یک بچه تو خونه دارم که دیشب فریاد زده تو برای من هیچکاری نکردی، همش برای بقیه کردی و همه چیزت را فروختی. گفت کاش عرضه تو را داشتم و اینکار را نمیکردم و... 

بالاخره خانم 7تا دختردار نوبتش شد و رفت. تا رفت همین خانم دومیه گفت خجالت نمیکشه از خونه انداختتشون بیرون. من اینکارها را کردم که اولادم از صبح که اومدم کلینیک یکسره بهم زنگ میزنند و نگرانم هستند. آدم باید خرج کنه تا بچه ها‌ش بیان. خلاصه شما چی فکر میکنید؟ 

در تمام زندگیم هر خلافی کردم، اصلا تویش شامل هر و کر با همکلاسی آقا نبوده . به لطف انتخاب واحد و کدهای گیج کنندش، این یک خلافم انجام دادم تا خیالم راحت باشه تپه قهوه ای نکرده، تو زندگیم باقی نگذاشتم.

..........................................

رفتم موهام را به کوتاهترین شکل ممکن درآوردم تا جایی که خانم آرایشگر بالای ده بار پرسید مطمینی این را میخوای؟ و جواب یک بله بود. اومدم خونه فسقلی با عصبانیت هرچه تمامتر فرمودن ُ همین فردا میری و موهایت را دخترونه میکنی ُ این چیه؟ من دوست ندارم

...........................................

هر کی میتونه استرسش را کنترل کنه یا اصلا نداره ُ خدا بهش دوبله نه فوبله لطف کرده و من از همین تریبون اعلام میکنم ُ خوشبحالتتتتتتت

.......................................................................

یا به بچه نداشتم اجازه درس خوندن نمیدم و میفرستم هنری یاد بگیره که در آن بهترین باشه و فوبله پول دربیاره و اگر پسر بود میفرستمش فنی بشه که اگر هم خواست بره خیالم از شغلش راحت باشه یا اگر درس خوند با چشم باز انتخاب کنه و هر رشته ای نره  وگرنه بعنوان ننش انقدر بهش با کفگیر ملاقه میزنم که صدای خر بده


مادام بوآری

18سالم بود که مامان برای راحت شدن از دست من و کتاب خریدنهام، بردنم کتابخونه مرکزشون. مسئول کتابخونه، همکار قدیمی مامانم بود و با توجه به سابقه آشنایی بهم گفت هروقت کتاب نیاز داری، لازم نیست مامانت را بیاری. بیا هرچی میخوای بردار و بزنم تو سیستم و برو. اینطوری شد که من خیلی راحت و بدون شنیدن غر غرق شدم تو رویاها و داستانهاکتاب مادام بوآری را همون زمانها خوندم. تو کتاب زنی فاسد و... که آخرش میگفتی خدا را شکر سرش را زدن و مرد!!! اما چند روز پیش از یک صفحه پیشنهاد فیلم تو اینستا، یک بخش خیلی کوتاهی از فیلم را دیدم و خب دانلودش کردم. جالب بود که هرچقدر کتاب در به تصویر کشیدن پست و خراب بودن این زن موفق بود. این فیلم در به تصویر کشیدن مردی تنوع طلب که دل به فاحشه ای که برای موندن در دربار ازدواجی صوری کرده بود و علیرغم قدرت و جایگاه مرد، عشقی عمیق به این زن داشت، موفق بود. درواقع تو فیلم شما فقط اولش تصویر زشتی میبینید، بعد زنی که قوانین را میشکنه میبینید که خب درانتها وقتی میگه سرش را میزنند، حتی ناراحت مرگ زن میشوید.

نکته جالبش پسرکی برده هست که زن با عشق اون را به شکل جوانکی روشنفکر بار میاره که در نهایت به بانوی خودش خیانت میکنه و یکی از مسببین بریدن سر اون زن میشه. اونجا بود که گفتم مهم نیست تاریخ کجا نوشته میشه یا کجا اتفاق میفته، بلکه تکرارش مهمهکه ممکنه در هر گوشه ای از دنیا داستان با تفاوتهایی تکرار بشه

کلا چیزی که باعث شد دست به مقایسه بزنم، تفاوت در نگاه بود. یکی میتونه تصویری زشت و خشن و کثیف از یک واقعیت بیافرینه و یکی هم میتواند همون واقعیت را در یک لفافه زیبا و رمانتیک به شکلی دیگه تحویلت بده. این دقیقا تو تصور ما از دنیا و زندگیمون هم صدق میکنه. خب زیادی بالای منبر بودم، ببخشید

پ. ن: با عرض شرمندگی، اگر نظر چیز گذاشتید مجبورم پاک کنم و تایید نکنم. چون هنوز تصمیم و موقعیت  مهاجرت ندارم. 

آلزایمر!

همسر یکی از دوستان مامانم به تازگی فوت کردند. آلزایمر داشتند و این اواخر به دلایلی همراه پرستار تو یک باغ خارج از شهر زندگی میکردند. مامان که رفته بودند مراسم، گفتند، یک سالن گرفته بودند که صندلی ها را مدل سینما چیده بودند وصاحبان عزا پشت مردم اون ته سالن نشسته بودند. به حق چیزهای ندیده

بعد بحث سر تعداد بچه های مرحوم شد. که دوتاشون همکلاسی خواهر های من بودند. یکیشون را مامان گفتند از داداش کوچکتره که من با یک حساب ذهنی گفتم نمیتونه کوچکتر باشه، مامان گفتند آره من اشتباه کردم، اما من چون ذهنم درگیر بود باز حساب و کتاب کردم و گفتم نه قطع به یقین بزرگتره و... داشتم دلایل میاوردم که دیدم همه یکجوری نگاه میکنند و گفتند ول بدهو چنین شد که بنده ول کردم

مرحوم از آن پولدارهای روزگار بودن و چون ماجرای مشابه بعد آلزایمر با یک پرستار رها شده در باغ برایم جدید نبود، چون یک بنده خدایی 13سال چنین زندگی کرده بود تا مرحوم شده بود. گفتم نظر شما را بپرسم. اگر خدایی نکرده آلزایمر گرفتید، دوست دارید خانواده خودشان نگه دارن شما را؟ یا ببرن آسایشگاه یا بنابرتمکن مالی باغی ببرن با یک نیروی متخصص یا غیرمتخصص؟