ازدواج فامیلی

من نتیجه یک ازدواج فامیلی هستم، خاله قبل مامانم هم فامیلی ازدواج کرده، خانواده پدری که شامل عمه و عموها میشه، غیر یک عمو همه فامیلی ازدواج کردن. تو سالهای نوجوانی من هیچ خواستگاری فامیلی به نتیجه نرسید. پدرم جلو جلو اعلام کردن، دخترکلا به فامیل نمیدن، چه مادری و چه پدری. تو طایفه مادری پسردایی بزرگه عاشق دخترخاله چشم عسلی شد، اما دایی بزرگه مخالف بود، اونم از سراین مخالفت رفت جنوب. نزدیک دوازده سال تنها زندگی کرد و حتی اجازه نداد خواهروبرادرش برن پیشش. وقتی برگشت از مرد شروشیطون اون روزها یک آدم افسرده باقی مونده بود که دیگه براش مهم نبود با کی ازدواج کنه. چون حاصل دوازده سال تنهایی و مبلرزه، باز هم نه دایی بزرگه بود. اون ازدواج کرد و پشتش دخترخاله، علیرغم حرف پدرم دایی بزرگه برای همه پسرهاش من را خواستگاری کرد که خب من هیچکدوم را نمیخواستم. چون کلا از ازدواج فامیلی خوشم نمیاد، تا تکون بخوری، کل فامیل فهمیدن،تو زندگیت چه خبره، با غریبه تکلیفت معلومتره. دوباره چندسال گذشت، یکی از خاله ها رفت خواستگاری دختر یکی از دایی ها و البته تا شب عقد هیچکسی نفهمید. حالا مثل همه زندگی ها که بالا و پایین داره، دعوا داره، قهر داره و آشتی. این دوتا با هم دعوا کردن، اما دعوا بخاطر دخالت همه تو دعوا بخیر نگذشته و هی داره شعله میکشه و هرکسی نظری داره. فقط اینوسط یک دختربچه بیگناه داره داغون میشه. چون دوتا ابله بلد نبودند که مسائل بین خودشون را مدیریت کنند و نریزند وسط دایره همه فامیل.

من از همش دوتا چیز فهمیدم، یک ازدواج فامیلی مطلقا بدرد نمیخوره، دوم اینکه اگر شما پول را ملاک ازدواجتون کردین، مطمئن باشید محکوم به شکست میشه. چون اصل این زندگی غیر از فامیلی، بحث پول بود که یکی حق بقیه را میخوره و خورده و اون یکی خواسته حالا اینوسط اگر حقش به خودش نمیرسه بعدا در قالب ارث برسه به نوه یا بچش. که خب... 

بدجنس

هیچوقت با خودتون فکر کردید شما آدم بدجنسی هستید یا نه؟ خب راستش من تا دیشباین تصور را در مورد خودم نداشتم، دست برقضا خودم را خیلی هم مظلوم و خانم میدونستم. امااااا دیشب هم که نه، صبح وقتی به رفتار دیشبم فکر کردم دیدم چقدر من بد و بدجنسم اونجابود که خجالت کشیدم، گاهی لازمه آدم خودش، خودش را نقد کنه

رازداری!!

اگر یک چیزی را خواستید همه خبردار بشن، برید درموردش با یک نفر حرف برنید، حتی اگر ته دلتون مطمئنید دهنش قرص هست، اما خیلی زود از یکجایی میفهمید، هرچقدرم قرص لو داده و به این ترتیب دیگه رازی باقی نمیمونه. تا به الان 2جا تجربش کردم. دلم خیلی سوخت اما چون تو یکزمان بودکه به دونفرمثلا رازدار چیزی را گفتم و الان فقط توجیهات مسخره میشنوم، گفتم بشما بگم تا مثل من بعدسوختن درس نگیرید. 

خوشگذرانی هرچندغلط

عروسی رفتن و حتی گرفتنش تو این شرایط غلط ترین کارهست، اما خب به دلایلی واجب بود که برم، حالا شرح ماوقعش اینه:

آقا ما یکشب مونده به عروسی دعوت شدیم، چون داماد خودش صاحب تالار بود و برای مدت اندکی اجازه عروسی گرفتن تو تالارها را داده بودن، دو روزه جهاز چیدن و یک شبه همه مهمونها را دعوت کردن، چون صاحب مغازه کارت عروسی هم خود داماد بود

آقا من که خب مثل همیشه پیراهنهام کوتاه و اسلام را به ویبره ببرهستیک مانتو عربی بلند کشیدیم روش و از کل خانواده من و مادرجان رفتیم که عروسی بریم. این بین قرار شدکارت هدیه بگیریم تو راه تالار. وقتی کیوسکش را پیدا کردیم، من با رعایت احتیاط پیاده شدم که برم بگیرم. همون نزدیک هم یک صاف. کاری بود که داد زد خانم اینجا جمع شده، آقا ما هم دیدیم تعطیله، سرمون را زیرانداختیم برگردیم، انقدر که بنده دنبال این بودم اسلام نره رو ویبره، جلوی پای مبارک را نگاه نکردم و بله پله عزیز را ندیدم و پای راست بنده با افتادن از اون یکذره پله، با اون پاشنه ها چنان پیچ خورد که کلا اسلام فراموش شد. تازه خودم را جمع کردم و لنگ لنگان میرم که سواربشم و بگم این نبود، مامان خانم خوش خوشان پیاده شدن و من را ندیدن وگفتن ااا چرا برگشتی؟؟ داشتم میومدم دنبالت تنها نباشی

آخر ما هیچی گیرنیاوردیم و تصمیم گرفتیم که بعدا بریم درخانه مادرعروس و کادو را بدیم. بعد رفتیم تالار و چون تالار چندسالن بود، ما داشتیم اشتباهی سالن بغلی را میرفتیم که هیات همراه عروس و دوماد برای اون شش باری که ما دیدیم که فیلمبردار جلو عقب کرد تا فیلم بگیره یکسره ماشالا حنجره طلا بودن و جیغ میزدنباز خوبه مامان داماد را تشخیص دادن و فهمیدیم غلطه، وگرنه کلا اشتباه میرفتیمحالا ما اومدیم فرار کنیم و بریم سالن بغل که دایی عروس اونوسط داد زد عشقم، کجا میری؟؟؟ شما فکر کنید من لنگان، درحالی که مامان بنده خداعصای من بودن و داشتم چک میکردم دکمه ها باز نباشه، یکهو یکی مامان را از پشت بغل کردبلهههه این یکی که من را سکته داد، دایی عروس بودفاصلشم با مامان من کلا 5ساله!!!هیچی دیگه تا دم زنونه با همراهی پسرعمه دو. زنه اش که از پشت ماسک، مامان را شناخته بود،وبه دایی عروس اعلام کرده بود مامان کی هستند، هدایت کردن تا درب زنونه!!!

عامو ما رفتیم زنونه، ازکل طایفه عروس، به تعداد انگشتهای یک دست نمیرسیدیم، البته منهای خاله ها و داییهاش اما ماشالا خانواده داماد جیران کرده بودند و بقول مامان اگر کسی کرونا داشت ما بودیم که فقط نشستیم، وگرنه اون بنده های خدا یک لحظه از حرکت نایستادند و با تمام وجود چندباری که داماد اومد با جیغ های قشنگشون حضورش را تبریک گفتن و اونوسط هم حسابی براش سنگ تموم گذاشتند. خلاصش من به این نتیجه رسیدم ما فامیل افسرده هاییم که بندجامون میشیم و اهل شلوغ کردن نیستیمآخرشم به دلیل اینکه مچ پای بنده متورم شده بود و کادو نداشتیم، با گفتن اینکه جا گذاشتیم زود محفل را ترک کردیم و مامان امروز نقدی گرفتند و رفتند تو یک پاکت شیک گذاشتند و تحویل دادن، تا بیشتر آبروریزی نشه.

تازه وسط شام اقایونشون یکهو ریختن تو زنونه که دیگه بنده کلا جای فکر کردن به غذا تو فکراسلام و مسلمین بودمآخرشبم که با مامان برمیگشتیم، یک موتوری  سریک میدون که مامان داشتن دور میزدن گفت سلام، مامانم گفتن زهرمارمن بقدری خندیدم که اشکم میریخت، چون مامان گفتن همه را مار میگزه، ما را خرچسونهاین از موتوری، منم اضافه کردم اونم از یک دو. زنه

جدای ازکرونا، خیلی خوش گذشت، چون داماد صاحب تالار بود، دوشب شام دادن تا نشون بدن که خدمات تالار شامل چه چیزهایی میشه!!! و البته آتلیه جدیدی که به خدمات اضافه شده بودو سالن آرایشگاه. درکل بعد از دوسال خانه نشینی و فقط خبر مرگ و میر شنیدن خوش گذشت. انشاالله سلامتی باشه و دل خوش. 

مها. جرت

دوستم این ماه بسلامتی نی نیش بدنیا میاد، داشتیم حرف میزدیم، گفتم نی نی را مستقل باربیار که اگر دوست داشت بتونه از اینجا بره، اول  بی هوا گفت باشه، بعد یکهو گفت کجا بره؟ من خاکم را دوست دارم. گفتم، منم نگفتم تو برو، گفتم پر پرواز اون را نچین!!!

من میدونم که دورنمای مهاجرت قشنگه و بقول یک نفر که مهاجرت کرده بود، وقتی میری باید از زیرصفر شروع کنی، به هرصورت کسی فرش قرمز برای ما پهن نکرده و شاید با مهاجرها همون رفتاری بشه که ما انجام میدیم. اما باز هم معتقدم اگر از راههای درست و باتخصص بری، ازت استقبال میشه. مثل دخترهمسایمون که با یک رزومه پروپیمون چندسال پیش کار و تحصیلاتش را اکی  کرد و رفت ینگه دنیا. اونجا که رسیده بود همون روز اول بهش گفته بودن بیاسرکار، پس کسی براش فرش قرمز پهن نکرده بود. یک دخترتنها و بدون پشتوانه عاطفی رفته بود، اما چندوقت پیش که اومد، گفت از رفتنم راضیم، تازه اینجا شاغل هم بود، اما رفت. گفت به نسبت دوستان و همکارانم حالا بعد از گذشت، شش یا هفت سال میتونم بگم موفقترم، زندگی شادتری دارم و به اونچه که میخوام رسیدم. من هم اگر میتوانستم، رفتن را ترجیح میدادم، اما بالهای من به زمین اینجا میخ شده، چون اون استقلال را بخصوص به لحاظ روحی ندارم.