عواقب انتخاب غلط

تازه داشتم به ارامش میرسیدم و استرس را از خودم دور میکردم و داشتم به آب کردن شکم قلمبه می اندیشیدم که امروز با تماس یکی از دوستانم، دوباره استرسها و سردردها برگشت و دوباره بنده بهم ریختم.

به هردلیلی اگر قصد کردید از لیسانس بالاتر برید، هرکی بهتون گفت فلان دانشگاه خوبه، مدرکش معتبره، استاداش تاپ هستند، اصلا گوش ندین زحمت بکشید برید دانشجوهاش را ببینید و از نوک ریاست تا ته ته دانشگاه که شامل کارمندان، اساتید و... را دربیارید، بعد تلک تلک اونجا را انتخاب کنید، تا مثل بنده با سر در قعرچاهی که خودم براساس تعاریفی که شنیده بودم، حفر کردم نیفتید. بخداوندی خدا پشیمونم و برگردم عقب، غلط میکنم انتخابم اینجا باشه. من اگر دارالمجانین میرفتم، بهتر از اینجا بود

استاد دیوانه، رییس دانشکده بچه سالی که براساس رابطه اومده و شلوارش را بلد نیست بالا بکشه، کارمند وحشی کارنابلد طلبکار، مدیرگروه گیج که فقط صندلیش را چسبیده و هیچی نمیدونه، بمراتب دارالمجانین بهتر از اینجاست، بمراتب... 

عمه استایل

انقدر درگیر دندونم بودم و هستم و واکسن که فعلا با قضیه دندون نمیتونم بزنم، کار، پول و... که واقعا وقت نکردم یکسر برم آرای. شگاه و صفایی به صورت بدم. ابروهام به پاچه بزه گفته برو اونطرف من میام

گفتم که ذهنیت از من داشته باشید تا ماجرا را تعریف کنم. 

حالا درحالیکه برای ناهار هیچی تو خونه نبود و کلی بار و بنه هم دستم بود، رفتم فروشگاه یک خرید بکنم، داشتم فکر میکردم کدام سطل ماست به صرفه ترهست برام تا بخرم، پنیرهم بخرم یا نه؟ یکمرتبه یک خانم پیربامزه گفت دخترم یک لحظه میای؟ چون جز من و اون خانم و یکی از کارکنان کسی نبود، باتعجب برگشتم و گفتم جانم!!! گفت بیا یک مشورت بمن بده دخترم!!! من با دهان باز رفتم و گفتم جانم، خب بارها شده بود قیمت ها، یا تاریخ تولید را دیده بودم برای خانمها یا اقایون مسن، اما مشورت؟؟!!! 

خلاصه خانمه گفت دخترم نیست، تو بشو دخترم، این را بخرم؟ اون را بخرم؟ به نظرت فلان چیز اصلا لازمه؟؟ حالا من گرسنه و گرمازده، فقط منتظر فرصت فرار بودم، تا دیدم یک کارمند دیگه فروشگاه بما اضافه شد، رو به خانم پیر اصرار که خانم بدین من خریدهاتون را ببرم صندوق، در رفتم و رفتم خرید خودم را بکنم که باز تو راهروها گیرافتادم. با هزارتا قربونت برم و دورت بگردم، پرسیدمجردی؟ گفتم بله. گفت با خانواده زندگی میکنی؟ گفتم بله. یکهو پسرش از آسمون اومد که داره چهل سالش میشه، زن نگرفته، فلان رشته خونده، فلان جا کار میکنه و... منم هی با لبخند میگفتم خداحفظشون کنه وسعی داشتم یکراهی پیدا کنم و در برم و درعین حال دنبال یک کارمند فروشگاه بودم که باز مثل بارقبل بشه سبب خیر ومن را نجات بده که لامروت یکیشون اونطرفتر با نیش باز ایستاده بود ونگاه میکردخلاصه خانمه دید من وا نمیدم، یکهو گفت شمارت را بده!!! حالا من که قبلا بهتون گفتم آدم نیستم، نیشم تا بناگوش باز، گفتم حاج خانوم من سنم بالاست، به پسرشما نمیخورم. البته که الان فکر میکنم، میگم چرا نگفتم قصدازدواج ندارم و تمومش نکردم؟؟ یا میگفتم نامزد دارم! خو وقتی آدم یکهو میره تو منگنه، قهوه ای میکنه، بعدا یادش میاد کاردرست چی بود. خانمه گفت چندسالته؟ مجبورشدم یگم، گفت وااا میخوری، میخوای من شماره بدم، تو زنگ بزنی؟؟ من با خنده سعی کردم رد بشم، به اسم اینکه میخام پفک بردارم، از کنار بنده خدا بگذرم که جلوم را گرفت و گفت بخدا پسرم قدش بلنده، چهرش مردونست و... حالا نه که معمولی بگه ها، با هرجمله صدبار قربون صدقه من رفت و من بدبخت مونده بودم چطوری مکالمه را بدون بی احترامی تموم کنم. ذهنمم کاملا تعطیل بود، عین یک منگول ایستاده بودم.

گفتم من تهرانی نیستم خانم، گفت بهتر عزیزم، من عاشق بچه های شهرستانم، باتربیتن، حالا اهل کجایی؟ گفتم، گفت وااای من اونجا را دوست دارم. واقعا مونده بودم چی بگم دیگه که بنده خدا از من زده بشه. اخرین ترفند نشون دادن لاک ناخنم بود، اونم نگرفتهی اومد دنبال من که بالاخره از راهرو  دراومده بودم و گفت دخترم نمیخای شماره بدی؟ دیگه میخواستم گریه کنم و بگم بابا بخدا من نه بدرد شما میخورم، نه پسرت. همون موقع دخترش اومد و مادراصرار داشت با هم دوست بشیددیگه اوضاع بوخامت رسیده بود، این صندوقدار هم مرض داشت، کار من را راه نمینداخت تا زودتر برم، رسما به غلط کردن افتادم برای خرید، دخترش بد نگاه میکرد، هرچقدر مادر باشخصیت و دوست داشتنی، دختر تفلون و بی تربیت. آخرش بمادر گفتم خدانگهدار، دختره پرید وسط حرفم و با چشم و ابرو در فروشگاه را نشون داد و گفت شما دیگه برو بسلامت. حیف حال نداشتم وگرنه میگفتم منتظر اجازه شما بودم عزیزم وقتی داشتم میزدم بیرون، شنیدم داشت بدخترش میگفت آخرم شمارش را بهم نداد. از ادامه مکالمه بیخبرم

قبلا هم از این دست خواستگاری ها داشتم. گاها یک اقا بخودش  اجازه داده، درحالیکه من حتی گاهی یادم میره کرم بزنم، زیادی ساده میگردم، رفتارم ناز زنانه نداره و حتی خواهرهام معتقدن مردانه قدم برمیدارم و رفتار میکنم. زیبایی درحد معمولی دارم. خیلی کم حرف میزنم و وقتی حرف میزنم محکمه. اماخب برام عجیبه،تو نزدیکان کسی، من را معرفی نمیکنه، شاید میترسن بدم بیاد، اما از این مدل خواستگاری ها برای آدمی با مشخصات خودم خیلی برام عجیب و خنده داره و متاسفانه علیرغم تجربه، وقتی پیش میاد مغز من قفل میکنه و تصمیم میگیره اصلابیاد نیاره رفتار درست چیه و فقط برای من حرص باقی میگذاره

............ 

نوشته هام را نگاه میکنم، شدم شبیه این چی چی استایل این. ستا یا عمه لایف ای. نستا ،همونقدر بی محتوا و مسخرهاما هرچی هستم شما نظر بذارید من خوشم میاد


برطبل شادانه بکوب

دلم میخواد این لحظه شادیم را با شما که برای من واقعی هستید شریک بشم.

من چند روز خیلی سخت را گذروندم. امتحانات پشت هم و سه تا چهارامتحان در یک روز، به همراه مسائل طبیعی زنانه از من آدمی زودرنج و عصبی ساخته بود. امروز نمراتم را گرفتم، وقتی همه اساتیدم گفتند تو بهترین و بالاترینی و حتی یکی از سخت ترین و رکترین اساتیدم گفت من آرزوم داشتن دانشجویی مثل تو بود، من برای اولین بارحس غرور کردم. برای من این موفقیت خیلی مهم بود، پای آبروم وسط بود و درصورت موفق نشدم من میشدم همون عمه پشت کنکوری که هرننه قمری اذیتش کرد، حالا با سربرافراشته میتونم بگم، خواستم و شد. 

برای دوست عزیزم فال

فال عزیزم، وبلاگت را چرا حذف کردی؟؟ بابا یک آدرسی، چیزی خواهر

برای دوست عزیزم فال

فال عزیزم، وبلاگت را چرا حذف کردی؟؟ بابا یک آدرسی، چیزی خواهر