عمه استایل

انقدر درگیر دندونم بودم و هستم و واکسن که فعلا با قضیه دندون نمیتونم بزنم، کار، پول و... که واقعا وقت نکردم یکسر برم آرای. شگاه و صفایی به صورت بدم. ابروهام به پاچه بزه گفته برو اونطرف من میام

گفتم که ذهنیت از من داشته باشید تا ماجرا را تعریف کنم. 

حالا درحالیکه برای ناهار هیچی تو خونه نبود و کلی بار و بنه هم دستم بود، رفتم فروشگاه یک خرید بکنم، داشتم فکر میکردم کدام سطل ماست به صرفه ترهست برام تا بخرم، پنیرهم بخرم یا نه؟ یکمرتبه یک خانم پیربامزه گفت دخترم یک لحظه میای؟ چون جز من و اون خانم و یکی از کارکنان کسی نبود، باتعجب برگشتم و گفتم جانم!!! گفت بیا یک مشورت بمن بده دخترم!!! من با دهان باز رفتم و گفتم جانم، خب بارها شده بود قیمت ها، یا تاریخ تولید را دیده بودم برای خانمها یا اقایون مسن، اما مشورت؟؟!!! 

خلاصه خانمه گفت دخترم نیست، تو بشو دخترم، این را بخرم؟ اون را بخرم؟ به نظرت فلان چیز اصلا لازمه؟؟ حالا من گرسنه و گرمازده، فقط منتظر فرصت فرار بودم، تا دیدم یک کارمند دیگه فروشگاه بما اضافه شد، رو به خانم پیر اصرار که خانم بدین من خریدهاتون را ببرم صندوق، در رفتم و رفتم خرید خودم را بکنم که باز تو راهروها گیرافتادم. با هزارتا قربونت برم و دورت بگردم، پرسیدمجردی؟ گفتم بله. گفت با خانواده زندگی میکنی؟ گفتم بله. یکهو پسرش از آسمون اومد که داره چهل سالش میشه، زن نگرفته، فلان رشته خونده، فلان جا کار میکنه و... منم هی با لبخند میگفتم خداحفظشون کنه وسعی داشتم یکراهی پیدا کنم و در برم و درعین حال دنبال یک کارمند فروشگاه بودم که باز مثل بارقبل بشه سبب خیر ومن را نجات بده که لامروت یکیشون اونطرفتر با نیش باز ایستاده بود ونگاه میکردخلاصه خانمه دید من وا نمیدم، یکهو گفت شمارت را بده!!! حالا من که قبلا بهتون گفتم آدم نیستم، نیشم تا بناگوش باز، گفتم حاج خانوم من سنم بالاست، به پسرشما نمیخورم. البته که الان فکر میکنم، میگم چرا نگفتم قصدازدواج ندارم و تمومش نکردم؟؟ یا میگفتم نامزد دارم! خو وقتی آدم یکهو میره تو منگنه، قهوه ای میکنه، بعدا یادش میاد کاردرست چی بود. خانمه گفت چندسالته؟ مجبورشدم یگم، گفت وااا میخوری، میخوای من شماره بدم، تو زنگ بزنی؟؟ من با خنده سعی کردم رد بشم، به اسم اینکه میخام پفک بردارم، از کنار بنده خدا بگذرم که جلوم را گرفت و گفت بخدا پسرم قدش بلنده، چهرش مردونست و... حالا نه که معمولی بگه ها، با هرجمله صدبار قربون صدقه من رفت و من بدبخت مونده بودم چطوری مکالمه را بدون بی احترامی تموم کنم. ذهنمم کاملا تعطیل بود، عین یک منگول ایستاده بودم.

گفتم من تهرانی نیستم خانم، گفت بهتر عزیزم، من عاشق بچه های شهرستانم، باتربیتن، حالا اهل کجایی؟ گفتم، گفت وااای من اونجا را دوست دارم. واقعا مونده بودم چی بگم دیگه که بنده خدا از من زده بشه. اخرین ترفند نشون دادن لاک ناخنم بود، اونم نگرفتهی اومد دنبال من که بالاخره از راهرو  دراومده بودم و گفت دخترم نمیخای شماره بدی؟ دیگه میخواستم گریه کنم و بگم بابا بخدا من نه بدرد شما میخورم، نه پسرت. همون موقع دخترش اومد و مادراصرار داشت با هم دوست بشیددیگه اوضاع بوخامت رسیده بود، این صندوقدار هم مرض داشت، کار من را راه نمینداخت تا زودتر برم، رسما به غلط کردن افتادم برای خرید، دخترش بد نگاه میکرد، هرچقدر مادر باشخصیت و دوست داشتنی، دختر تفلون و بی تربیت. آخرش بمادر گفتم خدانگهدار، دختره پرید وسط حرفم و با چشم و ابرو در فروشگاه را نشون داد و گفت شما دیگه برو بسلامت. حیف حال نداشتم وگرنه میگفتم منتظر اجازه شما بودم عزیزم وقتی داشتم میزدم بیرون، شنیدم داشت بدخترش میگفت آخرم شمارش را بهم نداد. از ادامه مکالمه بیخبرم

قبلا هم از این دست خواستگاری ها داشتم. گاها یک اقا بخودش  اجازه داده، درحالیکه من حتی گاهی یادم میره کرم بزنم، زیادی ساده میگردم، رفتارم ناز زنانه نداره و حتی خواهرهام معتقدن مردانه قدم برمیدارم و رفتار میکنم. زیبایی درحد معمولی دارم. خیلی کم حرف میزنم و وقتی حرف میزنم محکمه. اماخب برام عجیبه،تو نزدیکان کسی، من را معرفی نمیکنه، شاید میترسن بدم بیاد، اما از این مدل خواستگاری ها برای آدمی با مشخصات خودم خیلی برام عجیب و خنده داره و متاسفانه علیرغم تجربه، وقتی پیش میاد مغز من قفل میکنه و تصمیم میگیره اصلابیاد نیاره رفتار درست چیه و فقط برای من حرص باقی میگذاره

............ 

نوشته هام را نگاه میکنم، شدم شبیه این چی چی استایل این. ستا یا عمه لایف ای. نستا ،همونقدر بی محتوا و مسخرهاما هرچی هستم شما نظر بذارید من خوشم میاد


نظرات 5 + ارسال نظر
ماجد پنج‌شنبه 1 مهر 1400 ساعت 11:34

سلام عمه
وقتت بخیرو شادی
عمه مسلمون نیستی عمه
عمه آسون بگیر یه کوچولو

سلام عمه
مرسی عمه

سهیلا دوشنبه 29 شهریور 1400 ساعت 15:20 http://Nanehadi.blogsky.com

مادر شوهر به این خوبی،چش بود؟

تو خوبی مادرشوهرشکی نبود، خواهرشوهر بدرد نمیخورد

فال یکشنبه 28 شهریور 1400 ساعت 23:51


خدا بگم چیکارت کنه دختر!
حق داری دیگه، حوادث غیرمترقبه آدمو هول میکنه خو
دفعه بعد اول اجازه بده بیاد جلو حداقل چند جلسه همدیگه رو ببینین بعد فرار کن!
من با این وضعیتم که گاوم دوقلو بارداره باز یه فرصت به اون مادر مرده میدم بعد دامن کشان و خرامان دممو میذارم رو کولم میرم! طرفم به میمنت و سلامتی زخمشو میخوره میره پی کارش
ولی گذشته از شوخی باید یه دوره خواستگاریهای غیر مترقبه بگذرونیم، میگم بیا یه وقتایی یهویی تو آینه دستشویی خودمون از خودمون خواستگاری کنیم، کم کم یاد میگیریم


من اصلا حال و حوصله ندارم، اخرش را به اولش پیوند میزنم

منجوق یکشنبه 28 شهریور 1400 ساعت 21:20 http://manjoogh.blogfa.com/

عجب

بله متاسفانه

ربولی حسن کور یکشنبه 28 شهریور 1400 ساعت 19:40 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
خب پیرزن مربوطه یه دختر مثل شما رو میپسندیده مشکلش چیه؟
الته به شرطی که بعدا معلوم نشه اصلا پسر نداره و فقط توی خیالاتش زندگی میکنه

سلام
خبپسر چهل ساله، معلومه سلیقه مامانش را قبول نداشته که تا اون سن مونده
اینم هستا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد