ظرف ماهی شبیه کفشهای میرزا نوروزخان

رفته بودیم جنوب، من پام برسه جنوب تنها غذایی که باید بخورم ماهیه، از بس عاشق ماهیم. صبح تا شب هم بهم بدن نه نمیگم!!! از طرفی برخلاف دریای شمال که بمن حس خودکشی میده، دریای جنوب بمن آرامش عمیقی میبخشه.

سفر که تموم شد ما یک ظرف پرماهی سرخ شده داشتیم که با خودمان میبردیم. خواهرم موقع برداشتن چمدون ها از روی ریل، اون را یادش رفته بود برداره و مونده بود روی میز پلی. س فرودگاه. بمن گفت برم بگیرم؟ گفتم آره کلی پول برایش دادیم. گرفت و نشستیم تو نوبت، موقع تحویل بار، ماموری که میگرفت گفت اون چیه؟ گفتیم ظرف ماهی سرخ شده، با خودمون میبریم تو هواپیما. مکثی کرد و گفت ببرید!! آقا من نمیدونم خواهرم دوباره کجا اون را جا گذاشت، چون رفته بودم با تلفن حرف میزدم و چنددقیقه ازش جداشدم. برگشتم گفت ظرف را گم کردم!! گفتم فدای سرت.هنوز تف من خشک نشده بود که از بلندگوی فرودگاه اعلام کردند یک ظرف ماهی پیدا شده، لطفا بیایید بگیرید. ما دوتا اصلا بهم نمیتوانستیم نگاه کنیم. تا نگاه میکردیم و میزدیم زیر خنده. بهش گفتم شده حکایت کفشهای میرزا نوروزخانمن که موافق گرفتنش نبودم، اما وقتی دوباره رفت بگیره، پلی س بهش گفته بود خانم دو دفعه تا حالا گمش کردی، سفت نگهش دار که دفعه سوم تو هواپیماس، بهت پس نمیدنالبته باز موقعی که ما منتظر ماشین بودیم، خواهرم داشت جا میگذاشت که من نجاتش دادم و ما هروقت نگاهش کردیم، از خنده غش کردیم. 

عمه بداخلاق!!!

همیشه صبورانه با بقیه برخورد میکردم و سعی میکردم کمترین برخورد را داشته باشم. اما چندسال اخیر که سخت گذشت باعث شد هم زیادی لوس بشم و تا کسی بگه بالا چشمت ابرو هستش، های های بزنم زیرگریه و هم اینکه بی نهایت بدخلق بشم!!! حالا دیگه حوصله مدارا و مردم داری ندارم، کلمه اول به دوم شکم طرفم سفره شدهنمونش سوار قطار شدم، بدون بلیط!!! البته ایستگاه تهران این امکان را نداره، اما شهرستانها مسافتهای کوتاه را بشما اجازه میدن بدون بلیط برید بالا و پول را دستی پرداخت کنید.البته که برای یافتن صندلی خالی تو این حالت باید نقش اسپایدرمن را بازی کنید وگرنه که خب جا نیست و باید تا مقصد بایستید!!! حالا چرا این اتفاق میفته؟ چون  قیمت اتوبوس تو همون مسیر تقریبا شش برابر است و صرف مالی نداره، مردم ترجیح میدن با قطار جابجا بشن. 

داشتم میگفتم که من سوار شدم و تو این شرایط آقاهه دولا شده ببینه طبقه پایین جا هست یا نه؟؟ که عصبانی بهش گفتم آقا بکش کنار، دولا شدی چی را ببینی؟؟ برگشت پشت سرش و شوک زده عذرخواهی کرد. 

یا چندوقت پیش من و خواهرم و فسقلی با هواپیما جایی رفتیم، فسقلی تمام مسیرخواب بود، رسیدیم بزور بیدار شد و موقع پیاده شدن بود، آقایی که ردیف جلو بود تکون نمیخورد و راه را گرفته بود، باز با عصبانیت گفتم آقا برو کنار بچه را بزور بیدار کردم، نگاه کرد گفت بچه بیداره، چرا چرت میگی؟ گفتم دهنت را ببند، نیاز نیست زیاد بازش کنی، نمیبینی خواب و بیداره؟ 

یا خواهر داشت برای فسقلی کاپشن میخرید، بهش گفتم این را بخری فقط برای امسالشه و آقای فروشنده اومد و گفت خانم آستینش را ببین و گرفت پشت کمر کاپشن را کشید و گفت کلی از پشت سرش جاست!!! نگاهش کردم و گفتم آقا این مادرش چهل تا لباس تنش میکنه، وقتی میگم امسالش کافیه و سال دیگه نمیرسه با من بحث نکن! خندید و گفت باشه، سایز بعدی را میارم. تا آورد گفت خب سرکار راضی شدن؟؟؟ گفتم از اول جای بحث کردن با من میاوردیش

خلاصه که الان در وضعیت جنگی هستم، چون استرس بسیار بالایی هم برای انجام یک کاری دارم. اگر بدخلق برخورد میکنم یا کامنت میزارم یا پاسخ کامنت میزارم، شما ببخشید. انشاالله اون قورباغه بزرگ را کوفت کنم، خوب میشم و آروم.

پ. ن:جان دو نوشته بود که استرس سیم هندزفری داره! من تو حال خودم نشستم تو قطار و آهنگ مافوق غمگین گذاشتم، صدا هم تا انتها!!! که یکهو بغلی زد رو شونم و گفت وصل نشده و تازه دیدم چه کردم. چقدر خندیدیم. 


خاطرات تکراری:)))

این خاطره احتمالا برای دوستان قدیم تکراریه

با خواهرم رفته بودیم خرید پارچه، خانم فروشنده با اصرار فراوان روی واو قواره تشدید میگذاشت و اون را قو‌‌واره تلفظ میکرد، وقتی اومدیم بیرون بخواهرم گفتم من یاد خودم افتادم تو دوره لیسانس. استادمون اومد و گفت ته بی کلاسی و بی سوادی است که شما موقع تلفظ رمان، روی میم تشدید بزارید و تلفظ کنید رممان. آقا من هیچوقت اینطور تلفظ نکرده بودم اما از بس که از این استاد وحشت داشتم و بعد کلاسم اتفاقا ازش سوال داشتم، تا کلاس تموم شد رفتم و بهش گفتم استاد رممان، دقیقا با تلفط شدید تشدید روی م  و اومدم باقی ماجرارا بگم که یکمرتبه دیدم که نگاهش روی صورت من خشک شد، بعدچنان قهقهه میزد نگفتنی!!! حالا فکر کن استادی بود که بروی ما لبخند هم نمیزدما اما اونروز...

..................

خب این خاطره کمی تا قسمتی بسیار بی ادبیه

چند روز پیش یک بنده خدایی بسفارش خواهرم برایش ماست محلی آورده بود، اونم آورد خونه ما. وقتی داشت میخورد بمن گفت من جدیدا آب ماست را بیشتر از خود ماست دوست دارم. اصلا ماست را دوست دارم خودم بزنم که اینطوری آب بندازه، منم خندیدم. گفت خندش کجاست؟

گفتم دوره دانشجویی، یکبار سرکلاس تو متنی که میخوندیم ابتدای شکل گیری بچه را تشبیه کرده بود بماست و آب ماست. دست برقضا هم ما اونروز ناهارمون تو سلف باهاش ماست میدادن این رفقای من با چنان چندشی به ماست نگاه میکردن و میگفتن تا عمر داریم نه ماست میخوریم و نه پنیر که نگفتنی بود و اونکه اونوسط غش کرده بود از خنده من بودم. بخواهرم گفتم وصف تو این خاطره را برام زنده کرد

من انقدر از این خاطرات تو دوره لیسانس دارم که تو سایر مقاطع ندارمبخواهرم گفتم همه خوشی و مزه تحصیل همون دوره لیسانسه که جووونی ودرکت از زندگی کمتره، بعدش زندگی روی دور تند میره و باید بدویی بدنبالش. البته دوره ما بود، دوره جدید را نمیدونم. 

پستی خانمانه!!!

اول بگم این پست بدرد آقایون نمیخوره، برای خانمهاست

هیچوقت وقتی مرد موردعلاقتون سرش شلوغه و مشغول انجام کاری هست، بهش نگید دوستش دارین. چون جواب نمیده، هم عصبانی میشین و هم سرخورده

فسقلی همیشه در جواب دوست دارم و عاشقتم بهم همین را میگه. چندشب پیش که خونه ما مونده بود، داشت با گوشی کارتون موردعلاقش را میدید که من محکم بغلش کردم و گفت من خیلی عاشقتم، اما دریغ از یک نیم نگاهآخر سر بعد چند بار تکرار، عصبانی گفت اقدس الملوک من دارم کارتون میبینما!!! هیچی دیگه ما نیز دست و پای خود را جمع کردیم و دیدیم هیچی هم نداریم تهدید کنیم و به جواب برسیم، سنگین و رنگین سرجامون خسبیدیم. 

مورد دوم شکمشون هست که اصلا باهاش نباید شوخی کرد و قریب نود درصدشون درهنگام گرسنگی نه اخلاق دارن و نه اعصاب و اصلا قابلیت شوخی ندارن!!!

باز هم من و فسقلی و مامانش تو کوچه بودیم که ایشون اظهار گرسنگی کردند و بنده هم سرشوخی را باز کردم تا گرسنگی یادش بره و برسیم خونه و یک چیزی بخوره که یکمرتبه برگشت و چنان اخمی به بنده کرد که شلوارلازم شدمبعدم با جدیت فرمودن هیچوقت با من وقتی گرسنه  هستم شوخی نکن اقدس الملوکمو خب چون اینموارد در اکثر آقایون اطرافم دیدم راه سکوت را در پیش گرفتم

............ 

ربطی به پست نداره، صرفا یک تجربه شخصی است. 

گاهی فکر میکنیم رفتارخودمان در مواجهه با بقیه بهترین رفتار است و از دید منطقی ما درست رفتار کردیم. اما گاهی بیایید ازپوسته خودمان خارج بشیم و برای خودمان تبدیل بشیم به نفرسوم و رفتارمون را از اون دید مورد بررسی قرار بدیم، این باعث میشه نقطه ضعف هامون را بفهمیم و حتی تا حدی بفهمیم از دید دیگران ما چطور آدمی به نظر میاییم. گاهی تغییر بهتر از اصرار برای یک اشتباه است. اگرچه که هیچکسی بی نقص نیست

شست کائنات وقتی عمه اقدس الملوک را نشانه میگیره!!!

من هیچوقت به فال اعتقاد نداشتم. یادمه یکبار سالها پیش،زمان دانشجوییم تو خوابگاه مجبور شدم بمونم. هم اتاقیهام که دیدن من دپرس و بیحالم من را بردن مهمونی اتاق بغلی که دوستاشون بودن. اونها هم در طبق اخلاص لیوانهای چایی و فلاکس و از ته کیفشون شکلاتها را آوردن و شروع کردن از سوتیهاشون گفتن و شب خوبی را رقم زدن. یکیشون عجیب به فال بخصوص تاروت اعتقاد داشت و میگفت حتی یکبار به دنبال یک خانوم فالگیر رفته تو کوچه های ناصرخسرو و خونه ای که خودش با خنده میگفت اگرعقل داشتم هرگز پایم را اونجا نمیگذاشتم و...

حالا من ابله دیشب برحسب اتفاق چشمم خورد به یک پیج فال که نوشته بود حضور شما اینجا اتفاقی نیست و کائنات شما را به اینجا کشونده، من هم خنده کنان صفحه را باز کردم ببینم چی نوشته. کلی چیز مثبت بود و تهش نوشته بود یک ضررمالی میکنی که خیلی بهم میریزه تو را!!! منم خندان صفحه را بستم، اما نمیدونم کائنات تو من چی دید که از همه چیزهای مثبت همون شست مبارک را....

امروز باید قسط میدادم، چقدر خیر سرم دقت کردم که اعداد را درست بزنم و خب شست کائنات اینجا بود که خودش را نشون داد چون مبلغی که زدم بیست برابر مبلغ قسط بود و به این ترتیب کل پولی که خیر سرم برای وقت نیاز گذاشته بودم پرید. هی نگاه به صفحه کردم، هی نگاه به قسطی که داده بودم و به این نتیجه رسیدم، اون راست گفته بود کائنات من را دعوت کرده بودن تا با چشم خودم شستی که رو به سمت من گرفته بودن را ببینم.