اولین پست در آخرین سال قرن چهاردهم

مامانم بنده خدا بیشتر خونه تکونیشون را کرده بودن، بنده مثلا اومدم کمک کنم، داشتم با چه دقتی علیرغم ترس از ارتفاعم، لوستر وسط آشپزخونه را تمیز میکردم که دیدم فقط یک تکش تو دستمه و بقیش روی زمین خاکشیر شده و آشپزخونه دسته گل مامان خانم تبدیل شده به دریاچه شیشه خوردهولی خدایی از ترس و فشاری که بهم وارد شد، تا دوساعت بعد دستهام میلرزید و روی ویبره بودم

تازه بدتر از من، داداشم بود اومد از تو یخچال چیزی برداره، دستش خورد به سطل ماست و فرش و صندلی و یخچال را با ماست یکی کرد

نوبت سوم هم  امروز بود که ناهار مهمون داشتیم، مامان خانوم اومدن لیوانها را بچینن تو سینی که بزارن رو میز، هیچی یکهو معلوم نشد چی شد سینی چپه شد و باز آشپزخونه با شیشه خورده یکی شد بعد من اومدم برم کمک، داداشمم مثلا اومد کمک که کمکش جوری بود که صندلی را انداخت روی پای بنده و شست پای بنده را کلا کبود کردنخلاصه که سال 1399 را با بلایای طبیعی و غیرطبیعی تمام کردیم، امید که سال 1400 را سالم طی نماییم

این آخری هم بگم وبرم. 

من برای همه اساتیدم تو واتساپ پیام تبریک سال نو فرستادم و هرکدام بشکلی پاسخ دادن، داشتم با هیجان تعریف میکردم که یکیشون چقدر قشنگ جواب داده، بعد از یک استاد دیگه ام گفتم که وقتی پاسخ داده، منم براش گل فرستادم، ایشونم در پاسخ نوشتن شما خودتون گلید که یکمرتبه خان داداش که تا اون لحظه با لبخند نگاه کرد، پرسید استادت خانم بود دیگه؟ گفتم نه آقاست، تا گفتم شد خشم اژدها و گفت غلط کردبرا مامان تعریف کردم، چون عکس همشون را دیدن، از واکنش داداش خندیدن و آبجی کوچیکه گفت داداش نمیدونه بخار استادای تو تموم شده و همه فتیلشون سوخته که عصبانی شده، منم این شکلی بودم

سالی پر از سلامتی و شادی و رسیدن به آرزوهای خوبتون را براتون آرزو دارم. 


...

چهارشنبه سوریتون چطور بود؟ ما که انگار وسط میدون جنگ بودیم. قشنگ صدا میومد چنان از جا بپری که آخر بری بیمارستان نوار قلب بگیرندیگه ساعت یک و نیم شب یکی نزدیک خونه زدن، فقط شانس آوردم بیدار بودم، وگرنه با اون صدا، صددر صد باید زنگ میزدم اورژانس چون سکته کرده بودمخلاصش یکی به اون احمقهایی که این صداها را درمیارنبگه نفهم، چهارشنبه سوری یعنی آتیش روشن کن و از روش بپر وشعربخون، نه که مردم را وسط اینهمه گرفتاری با اون صداهای وحشتناک دق مرگ بدی. اگر یکی مریضی داشتهباشه که نیازمند فضای آروم باشه، تو دیوانه همه آسایش و آرامش یک خانواده را گرفتی

...........

امروز نت مسخره شده بود، اول میکروفنم وصل نمیشد، بعد ک وصل شد، صدا با تاخیر میرفت، من حرف میزدم استاد ده دقیقه بعد میشنید، یک آبروریزی به پا شد که آخراش میکروفن من را کلا قطع کردتازه یکجاش حرصم گرفت، اصلا تو هپروت قطع کردن میکروفن نبودم و از حرصم، جیغ خفه کشیدم و گفتم گندش بزنن، ده مین بعد وسط حرف استاد صدای بنده میومد که میگفتم گندش بزنن و استاد که گفت جان؟؟؟ 

عمه خنگ می شود!!!

تماس تصویری داشتیم، فسقلی جان قطع فرمودند، بنده هم نمیگم قطع کرده، کسی متوجه نمیشه، بلند میگم قطع کرد، قطع کرد، یکهو دیدم دارم به کی میگم؟ 

عمه به مکتب نمیرفت..

شنیدین میگن حسنی به مکتب نمیرفت، وقتی میرفت جمعه میرفتحکایت بندستکلاس زبان نوشتم که جمعه هاست، اونم کجا؟ اون کله شهر، نوک قله کوهقشنگ بنده رفت و برگشتم بیش از نیمی از روز را میگیره حالا من شیطنتم جلسه اول فعال شده بود، تمام مدت سر کلاس بند صندلی نبودمرفیق همراه خل بازیهای منم، صندلی پشتی، ما یکسره شیطنت کردیم بعد بحث سرهفته بعد بود، همه اصرار داشتن کلاس باشه و بنده چون اگر بود برگشت به آغوش خانواده برام سختترین کار دنیا بود، گفتم اگر میخواهیم داشته باشیم، خب با اس. کایپ باشه و سراین قضیه بقدری بحث کردم که با آقای همکلاسی که بسی از بنده بزرگتر بودن بحثمون شد و سرآخر گفتم، آقا شما زندگی ندارین، بنده دارمبعدا فکر کردم به جمله قصاری که گفتمبرفیقم گفتم الان فکر میکنه من ازدواج کردم و هفت سر عائله دارم و کارهای عیدم را نکردماگر بدونه من یک عدد مجردم که چون شب عید میشه، مشکل رفت و آمد دارم، پوست بنده را میکنهاونم میخندید میگفت آره کیس های ازدواجت تو کلاس زبان را پروندی( البته همه آقایون تو کلاس سن پدربزرگ بنده را داشتن و مشخص بود همه از شغل های سطح بالایی برخوردارن، این را نوع برخوردشون و خیلی مسائل دیگه نشون میداد و صرفا جهت مزاح گفته شد) خواستم بگم اگر به دنبال تغییر روحیه هستین برین کلاس زبان، البته پروتکل ها را رعایت کنید. درسته که بنده به اختیار نرفتم، اما همیشه یاد گرفتن چیزهای جدید ذوق زدم میکنه

قربون صدقه اشتباهی!!

سوار تاکسی شدم، یکم بالاتر یک خانم خیلی خوشحال سوار شد، که مثل من که وقتی زیادی هیجان زدم، زیادم حرف میزنم. تند تند گفت بعد 17بار تو امتحان رانندگی قبول شده، بقدری خوشحال بود که بنده خدا حواسش نبود و زمانی که روش را کرد بسمت آقای راننده تا بهش پول بده، گفت الهی قربونتون برم،بعد یک سکوت سنگین تاکسی را گرفت و خانمه رویش را کرد سمت پنجره و زنگ زد همسرش، اگر بگم بالای 200 بار  قربون صدقه همسرش رفت نه دروغ گفتم و نه اغراق کردم، یک کلمه میگفت بعد قربون طرف میرفت و دورش میگشت و فداش میشد وباز... این قربون رفتن اشتباهیش منرا برد به بیست سال پیش، پسرخاله مامان  فوت شده بود، مامان و خاله ها و دایی ها با ماشین یکی از دایی ها اومده بودن پایتخت مراسم. ساعت از یکشب گذشته بود و نیومده بودن، هنوز اونموقع موبایل در کار نبود، من و آبجی دومی نگران و منتظر که مامان بیان، بقبه هم خواب، آخرش آبجی دومی گفت زنگ بزنیم پلیس راه، نکنه خدایی نکرده تصادف کردن، زنگ زد و شکر خدا، تصادفی نبود، فقط موقع تشکر آقای پلیس بهش گفته بود قربونت برم کاری نکردم!!! من دیدم خواهرم مثل برق گرفته ها تلفن را قطع کرد، آخر که راضی شد بهم بگه، هردومثل مسخ شده ها زل زده بودیم به تلفن که آخه چرا باید این حرف  را بزنه و برامون مساله لاینحلی بود و رازی که بعد بیست سال من اینجا فاشش کردالبته مامان دو شب رسیدن و گفتن تو جاده نگه داشتن دایی یکساعتی بخوابه، برای همین دیر شده. شما شده اشتباهی قربون صدقه کسی برید؟

من خودم یکبار اشتباهی اومدم به استادم بگم بله! گفتم جانم!!! و دیگه صبر نکردم اون حرفش را برنه، فی الفور از محل متواری شدم