از همه جا و هیچ کجا

من از اون دسته خانمهام که آرایش بلد نیستن، خواهرم معتقده حتی رژ زدن هم بلد نیستم. سالها بخاطر پوست مثل آیینه ام نیازی نداشتم حتی کرم بزنم، اما چندسال اخیر بدلیل مشکلات زنانه و بهم خوردن هورمونی، پوست آیینه ای که هرکسی حسرتش را داشت شد افتضاحو همین دلیلی شد برا استفاده از کرم ها، اما خب هنوزم جز کرم که خودم تحملش را ندارم، بلد نیستم از هیچی استفاده کنمچرا اینو نوشتم، چون یاد یکی از دوستانم افتادم که داشت برام تعریف میکرد که از همسرش پرسیده بوده، خوش رویی و خنده های من، باعث شد من را انتخاب کنی؟ گفته بود نه بابا، اولین باری که دیدمت روسری قرمزت و رژ لب قرمز روی لبهات دلم را برد، بعدا از اخلاقت خوشم اومداون تعریف میکرد من غش کرده بودم از خنده، میگفت جای هروکره بیا بریم برات رژ قرمز بخریم، گفتم از پشت ماسک قراره رژ عمم را کسی ببینهما این مکالمه را کردیم و رفیقم معتقد بود من لجبازی میکنم، گذصت تا چندروز بعدش برا داداش بزرگه رفته بودن خواستگاری و تا رفته بودن صحبت کنن، 5دقیقه بعد صدای خنده های بلند عروس خانم اومده بود، وقتی آمدن خونه همه گفتن عروس به چی میخندید؟ داداش گفت والا یادم نیست، اصلا به خندش توجه نداشتم، چه موهای بلندی داشتمعلوم شد آقا اصلا نصف خوش اخلاقی عروس را ندیده و به ظاهر عروس توجه داشتهخواستم بگم بین فکرما خانمها با آنچه آقایون دنبالشن، دنیایی تفاوتهبه دوستان مجردتون گیرندین، اینا شاهزادشون تو این گرونی اسب نداره، داره پیاده میادمیدونم نتیجه بی زبط بود، گیر ندین، بالاخره باید بخاطر محبت دوستان که سر میزنن مینوشتم، هرچند نمیدونم چرا قلم خشکیده

محله ما

امروز در راستای نداشتن نان، بنده رفتم برم خرید، البته شما یک در هزار بنده را دم نونوایی تصور نکنیدبنده بخاطر اینکه اصلا بلد نیستم نون بگیرم و هربار که رفتم با کمک همسایه ها یاری کنید، نون خریدمنونوایی نمیرمیعنی یک خاطره ندارم که مثل آدم من نون خریده باشمدرهمین راستا نون فانتزی خیابون نزدیک خونه پاتوق بندستحالا داشتم میرفتم که راه رفتن آقایی که جلوی من میرفت، توجهم را جلب کرد.

آقاهه از گوشه ای ترین قسمت پیاده رو میرفت، مثلا بخشی از پیاده رو متصل بود به  بوستانک هم نه بوستانکک از بس کوچیک بود، آقاهه رفت یک دور شمسی قمری تو بوستانکک وباز اومد تو پیاده رو، یا بخشهایی که پیاده رو به دوبخش تقسیم میشد یعنی اینطرف باغچه و اونطرف باغچه، میرفت انتهایی ترین قسمت، چسبیده به درخونه مردمتازه پشت تلفن  روم به دیوار مشغول ج.. ر دادن چندین نفر بود و همین مجموعه صفاتش باعث شده بود من خودم تو پیاده رو، سد معبر کنم و تا رفتم که برم اون سمت خیابون، تازه اون صف عریض و طویل پشت سرم را دیدمبعد رفتم تو مغازه نون فانتزی، خانمها را درحال بحث بر سر کدوم بسته نون تازه تر هست دیدممنم مشارکت دادن، منم که بلد نبودم، با خنده مثلا مشارکت کردم و در نهایت از نونهای تازه از تنور دراومده پشت فروشنده خودم خریدماومدم برم برای  شام خرید کنم، همون گروه را اینبار تو سوپری دیدمقشنگ دارم با خانمهای محله آشنا میشم، کم کم باید سبزی بخرم، برم تو کوچه بشینم و بگم بیان با هم گپ بزنیم که خوب بشناسمشونچون اینجا یک محله قدیمیه، البته متاسفانه هر روز جای خونه های قشنگ و قدیمیش داره یک غول نکره به اسم آپارتمان میره بالا و اون گل ها و درختهای خوشگل و میوه های قشنگش، جاش را میده به آپارتمانهای فسقلی، فسقلی که تازه همونم خداتومنه و...

آه بحث محله شد، اینم بگم، اینجا یک پسرست از این سگ پشمالوها، کوچولوها داره، هروقت خدا من رفتم تو کوچه اینو سگشم بودن، بعد من کلا فوبیای حیوانات دارم، از یک جوجه بگیر، برو تا هرچیزی که تصور کنی، بعد این با سگش میره، من فقط سکته میکنم تا رد بشن، چون سگش بی نهایت شیطونه وزنجیر قلادش بلنده تا راحت شیطنت کنه و باحالتر این بود که اوندفعه پسره سرکوچه ایستاد، من قشنگ داشتم سکته میکردم تا از کنار این دوتا رد بشم، نگاه کردم دیدم سگه رفت اونطرف پشت صاحبش قایم شد، فهمیدم حسمون دوطرفس، خوشحال شدماخه تا من رد شدم، یک خانوم از این خوشگل موشگلا اومد رد بشه، سگه پرید طرفش، بنده خدا چنان جیغی زد که من ترسو سه متر پریدم هواخدا را شکر کردم سمت من نیومد، وگرنه من را با آمبولانس باید از اونجا میبردن، از بس میترسم

مبارک باد:))

خب خونه جدید مبارک هممونخدایی مثل بنده مستاجر باشید و هرسال صاحبخونه قیمت پول پیش و اجاره را ببره بالا، هی مجبورین جابجا بشین و خونه ها کوچیکتر و کوچیکتر بشن، به همین واسطه بنده سنت حسنه جابجایی را در وبلاگ هم دنبال میکنم

خداوکیل عمه خوب، گلی است از گلهای بهشت ما که از 8 تا عمه، فقط 2تا دیدیم، اونم الان یکی خدا بیامرز شده، یکی هم آلزایمر شدید داره و عملا بنده عمه ندارم. خودمم با توجه به بودجه جوانهای امروزی، هنوز عمه نشدم

دوستانی که بمن محبت دارن و خاموش و روشن میخونن، میدونن من نوشته هام همیشه پر غلط و غلوطه، دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید 

برای دوستانی که احیانا بنده را نشناسن و گذرشون شاید بیفته به خونه کوچیک و باصفای بندهبنده یک عدد مجرد هستم با سن مادربزرگ قصه ها در تمام عمرم هرجنس مذکری که عاشقم شده، زیر 5سال سن داشتهاون قضیه که چون ازدواج نکرده، هی ادامه تحصیل میده، درمورد بنده صدق میکنه

اخلاق مخلاق قشنگ تعطیله اصلا آدم خلاقی هم نیستم، خیلی زود خسته میشم و کلا آدم کم حوصله ای هستم. خلاصه سوالی داشتین بپرسین، تا جایی که خیلی خصوصی نشه جواب میدم.