سری اتفاقات قابل بیان

رفته بودم بانک، کارم که تموم شد اومدم بیرون، نمیدونستم در کدوم طرفه، اشتباهی هلش دادم به سمت بیرون، هیچی دیگه خیط شدماگر امروز یکی را دیدین که از در بانک بیرون میاد و مثل خل ها نیشش تا بناگوش بازه، شک نکنید اون مشنگ من بودم

....... 

دو روزه کلاسها تشکیل شده، نه استاد تصویر داد و نه از ما خواست!!! حالا استاد امروز یکهو گیر داد که همه وب کم روشن کنند، خب منم با یک تیپ خفن، نمیشد وب کم بدم، بدو بدو در کمد را چارطاق باز کردم، یک چیزی بکشم به تنم و همزمان جلوآیینه کرم میمالیدم تا خوشگلاسیون کنم، استاد هم سوزنش رو فامیل من گیر کرده بو د، آقا من صدا را فعال کردم و همزمان درگیر مقنعه، بقیه همه مرتب و منظم وب کم هاشون فعال!! خب بنده چون گیر مقنعه بودم صدام خش خش داشت، استاد هم یکی در میون میگفت، دخترم وبت را فعال کن من ببینمت!! آخرش با یک مقنعه که تهش کنار گوشم بود وب را فعال کردمیکی نبود بگه استادجان مهلت بده، بنده یک چیزی سرم کنم!! جالبه که 2نفر دیگه را حتی نگفت وب بدین!! بنده تنهاگیر استاد بودم!! و در جواب چرا صدات خش داره، گفتم ایراد از نتهخب دروغ مصلحتی که ایراد ندارهتازه تو فیلم ضبط کلاس هست، به داداشم دارم میگم در کمدم را ببنده و کرم را از من بگیره

............ 

غروبی چراغ یکهو خاموش شد!! به داداش میگم، گفت الان درست میکنم، لامپ را عوض کرد و تا فازمتر زد که کلا برق رفت، فازمتر هم سوخت!!! این وسط من میخندیدم و اون میگفت نخند، بدتر میشدآخرش برق درست شد، اما دوتا لامپ و یک فازمتر را در راهش دادیم

عمه بی اعصاب در دانشگاه چه می کند؟

دیروز با یکی از دوستان عزیزم قرار گذاشتم دانشگاه که هم ببینمش، هم کتابی که بهش داده بودم را بگیرم وهم گپی با مدیرگروه بزنیم و هم چندتا کار اداری من حل بشه. خب کار اداری که حل نشد، چون کارمند محترم با گفتن اینکه سیستم قطعه، نت گوشیت را روشن کن تا من فلان چیز را چک کنم و کارت را راه بندازم، بنده را انداخت در هچل خریدن نت!!!

الان میگم چرا هچل؟! چون هرکاری میکردم نمیتونستم بسته بخرم!! برفیقم گفتم بریم بالا، با مدیر گروه حرفمون را بزنیم تا من نت بخرم و بیام سراغ این خانم. آقا ما هرکاری میکردیم، میگفت چی چیت غلطه و نمیشد بسته خریدما یک مدیر گروه داشتیم دور از همه دوستان کانهو گاو!! ینی نه که الان نباشه ها، الان بهتر شده، دلیلشم میگم. خب قبلا هم گفتم ایشون رشتشون با رشته ما، فاصله ای مثل شرق و غرب داره، یعنی هم رشته نیستن وبی لیاقتی به اسم رییس دانشکده، ایشون را کرده مدیر گروه ما!! که هرچی بهش میگی، میگه من نمیدونم قراره عمه من بدونه نه ایشونبعد ذره ای احترام نمیگذاشت، نه بلند شدن ونه احوالپرسی آدمواراینبار بلند شد و قشنگ سلام و احوال پرسی کرد، اما خب بنده تا کمر تو گوشی بودم و مشغول خریدی که درست نمیشدرفیقم بعدا خندید و گفت نمیدونی چه جوکی شده بود خلاصه ما هرچی پرسیدیم، گفت والا من از رشته شما هیچی سر در نمیارم ونمیدونمآخراش واقعا داشت روانم پیاده میشد که بگم مردک کوتاه بیا، پس تو غلط کردی با رییس دانشکده نشستی اونجا که نمیدونم تحویل من بدی

بالاخره نت خریدم و رفتم پیش کارمند که کارم آخرش راه نیفتاد، فقط اینوسط مدیر دانشکده را دیدم و عین بز نگاهش کردمو برعکس بقیه پاچه خواران، آقای دکترگویان  بسمتش حمله ور نشدمو چون من تنها دانشجو تو محیط اداری اون ساعت بودم، درحالی که من را چپ چپ نگاه میکرد، گفت سلام عرض کردم خانم!! بنده هم خودشیفته پندارانه، درحالی که همچنان نگاهش میکردم گفتم سلام و باقی امور پاچه خواری را به کارمندان امور اداری که سیخ ایستاده بودن و از خمودگی و خواب آلودگی لحظات قبلشون خبری نبود، واگذار کردم

اینو نوشتم که بگم عمتون، گنگش بالاس

دکترعمه خانم

رفتم دکتر و دکترجان بسی بسیار دیراومدن، منشیشون هم عوض شده بود و یک خانم مسن شده بود که بسیار خوش خلق بودن و شکرخدا من با آبجی کوچیکه شوخی میکردم، با ما همراهی میکرد و میخندید. 

نمونش پشت در بودیم و من نگران لیزر و تزریق، آبجی کوچیکه مثلا داشت دلداری میداد، گفتم به دکتر میگم اگر این آبجی من را ببرید لیزر کنید و تزریق من قول میدم بچه بهتری بشم و مراقبتهام را صد درصد بیشتر کنم. آبجی کوچیکه داشت میگفت عجب آدم بدجنسی هستی، که دیدم خانم منشی از دست ما غش کرده از خنده

آخرین مریض من بودم، یکماه بود به دکتر پیام میدادم دکتر هستین؟ اونم هی روز بمن میداد، بعد تو تایم شب امتحان بود، منم نمیرفتم. دیگه اینبار با بسم الله رفته بودم، تا رفتم تو اتاق دکتر سرش پایین بود تا آورد بالا و فامیل من را که جزوعامترین فامیلی هاست گفت، یکهو گل از گلش شکفت و گفت اااا از اینطرفها منم با خنده گفتم امتحانهام تموم شد، اومدم، دکتر هم  خندید. شکرخدا راضی بود. ما اومدیم بیرون، بعد من نمیدونستم پشت سرمون داره میاد، داشتم به ابجی کوچیکه میگفتم دیدی تا گفتم لیزر و تزریق برای تو بکنن، من بچه خوبی میشم، که یکهوصدای خنده مردونه پشت سرم شنیدم، برگشتم دیدم دکتره، سرش را داره برام تکون میده و میخنده و مثل میگ میگ از کنارمون رفت.

خواهرم میگه اگر سن شناسنامه ایت را بکسی نگی، چون دست بصورتت نبردی و با توجه برفتارهات کسی سن واقعیت را به این راحتی تشخیص نمیده. 

دکترم چندسالی هست من را میشناسه و من مشتری ثابتشم، همه جور اخلاق منم دیده، اما  میدونه بی آزارتر از من مریض نداره. البته حزو وقت تزریق که من از درد، پام تا فرق سردکتربالا میاد وبرعکس بقیه آروم نمیخوابم یایکبار وقت لیزر از شدت درد دستمال کاغذی تو دستم را ریز ریزمیکردم و چون پای دکترکنار پای من بود، ناخواسته همه را روی شلوار نو دکتر با اون خط اتو هندونه قاچ کنش میرختم و یکجا بقیه دستمال از دستم رفت که خب من متوجه پای دکتر کنار پام نشده بودم و همه توجهم پای درد لیزر بود، اومدم دستمالمو نجات بدم، اشتباهی پای دکتر را چلوندمیک لحظه دکتر ازجا پرید، بدتر از اون خودم بودم که چنان پریدم که صدای دکتر دراومد که تکون نخور، خطرناکه ولی خب بعدش دکتر جوری با سرعت برق از اتاق زد بیرون که منشیش که اومده بود که بمن که فشارم افتاده بود آب قند بده با تعجب نگاه میکرد که چی شد؟؟ منم که بروی مبارکم نیاوردم، شمام بروی مبارکتون نیارید که دکترم ازم وحشت داره، از بس من کولیم


عمه خانم و دارالمجانینش!!!

به لطف یک استاد... خب شما با هرچی دوست دارین پر کنید چون

همه عالم و آدم میدونن، وقتی با هراتفاقی سرعت نت، بالا پایین میپره و گاها قطعه و... وعدم تجربه آموزش مجازی، این آموزش ها، آموزش موفقی نبوده و نیست. استادی که چندین جلسه را برای کارهای اداریش برگذار نکرده... شانس من امتحان تو روزی بود که سرا.. وان شلوغ شد، سرعت نت تا حدزیادی پایین اومده بود، برای 20تا سوال توضیحی یکساعت وقت داشتم، طوری شد که قید چندتا سوال را زدم و عکس گرفتم و پی دی اف کردم و برای استاد فرستادم تا سروقت بره، اما خب سرعت نت در نهایت پایین بودن بود، یعنی سرعت لاک پشت بیشتر از نت بود، چندین بار چرخید عکس برا ارسال نهایی و باز برگشت سرنقطه اول، این شد که بنده ده مین دیرجوابم رفت. استاد هم چیکار کردن، هیچی بنده را بحاطر تاخیر با نیم نمره کمتر انداختن و لطف فرمودن در توضیحات به بنده گفتن، ده دقیقه دیرجواب را ارسال کردین!!!! دهن من همینطور باز موند. البته که بفدای سرم که افتادم، دوباره میخوانم و دوباره امتحان میدم، اما خدا عقل داده به آدم، من در توضیح دیرفرستادن چون نمیدوستم چرا نت ذغالی شده، توضیح دادم چرا دیر شده، باز تصمیم گرفتن کار خودشون را بکنن. خب آدم مجبوره دهنش را ببنده در ظاهر، اما تو دلش رگباری ببنده که حداقل ته دلش خنک بشه و همه جانبه نسوزه

........... 

برای یک درس دیگه باید مقاله میدادیم، مقالم را نوشته بودم، فقط مونده بود اصلاح تایپ وبازبینی نهایی، هیچکسی هم نفرستاده بود که بگم فقط من دیر کردم!! یک کلام میگم استاد تا کی زمان داریم، با نهایت خشم وویس فرستادن، مقالتون را نگه دارید برای خودتون خانمیعنی من اینطرف خط عین ذغال روی آتیش، هرچی توضیح دادم خوند و جواب نداد، آخرم همونروز مقاله را با اصلاح و بی اصلاح فرستادم، برای همه را دیده، جز بنده!!!! قشنگ کرونا دیوونه خونه را واضح کرده، اگر قبلا پنهان بود، الان رو شده. دانش. گاه نیست، دارلمجانینه

یک عمه سیگاری

حدود 3 سال پیش اگر اشتباه نکنم، دومین عملم را که انجام داده بودم، وقتی با مامان از معاینات ماهیانه برمیگشتم، خیلی جدی گفتم، دلم میخواد سیگار بکشم. مامان اول با بهت نگاهم کردن و بعد جدی تر از خودم وفتن اصلا شوخی خوبی نبود، گفتم شوخی نیست. بارها تصمیم گرفتم بخرم و پنهان از چشم شما برم پارک و بکشم.

مامان هرچی گفتن، مرغم یک پا داشت، مشکلاتم واقعا من را از پا درآورده بود و خسته بودم و جدا دلم میخواست بکشم، آخر مامان گفتن برات میخرم، اما بشرطی که همون یکبار باشه. دلم نمیخواد سیگاری بشی، گفتم چشم. مامان نخریدن، حتی چندباری که به رو آوردم، گفتن فکر کردم از سرت میفته.

یکبار با خواهرکوچیکه رفتیم پیاده روی، گفتم خودم روم نمیشه بخرم، وگرنه میرفتم و یک بسته میخریدم ومیکشیدم ومنتظر نمیموندم، اونم حرفهای مامان را زد، اما خب منم دلایل خودمو داشتم. بارها پام شل شد که برم وبخرم، اما خب چون یک خانمم ومیدونم نگاه خوبی به خانمی که سیگار بخره تو جامعه وجود نداره، پاپس کشیدم. تا اینکه بالاخره امروز آخرین امتحان لعنتی را دادم، هرچند منتظر نمره خوبی نیستم، شما که غریبه نیستین یک سوال که تو کتاب نبود را زدم گوگل و یک مقاله چرت پیدا کردم و نوشتم، اما خب تابلوئه که جواب مال من نیست، حالا... 

فردا باید برم دکترم برای معاینات هرچندماه یکبار و چون لازمه همراه داشته باشم برای بعدش، چون عملا دیگه ناتوانم تو حرکت، آبجی کوچیکه امشب اومد پیشم، اصلا فکرشم نمیکردم، بخاطر من ریسک کنه و سیگار بخره، خب من با اون یکی خواهرم که الان ازدواج کرده، خیلی پایه بودیم و خیلی کارها کردیم، اما آبجی کوچیکه همیشه آبجی عاقل و منطقی بود با تصمیمات درست، بخاطر من رفته بود خریده بود. روشن کردن سیگار را که بلد نبودم هیچ، کشیدنشم بلد نبودم، سر پوک دوم چنان افتادم بسرفه و حالم بد شد که خدا میدونه، پشت بندش سردردی که خدا میدونه چه با من کرد و صدایی که هنوز باز نشده و یک سینه خس خسو, ، به آبجی کوچیکه که وقتی بهم پاکت را میداد، قسمم داده بود همینجا تموم بشه، گفتم میرم یکی را پیدا میکنم پاکت را هدیه میدم بهش، چون من جنبه معتاد شدم ندارم، از اونام که نکشیده تو جوب تموم کردم، آخه ببین کی با دوتا پوک به این حال و روز زپرتی من میفته، خندید و گفت خدا را شکر از صرافت افتادی. گفتم آره اگر مامان چندسال پیش به حرفش عمل میکرد، همون وقت تموم بود و اینهمه سال این هوس با من نبود. خب از دوستان خاموش و روشن کسی یک پاکت سیگار که فقط یکیش استفاده شده را نمیخواد؟ خواستین پیام بدین:))حال استفاده از استیکر نبود، شما هرکجا، هرچی دلتون خواست بزارید. یا حق.