مادر

یک رفیق داشتم تو دوره لیسانس، خیلی باسواد بود و به همون اندازه کند. تو امتحانات چون سرعت پایینی در نوشتن داشت، دچار مشکل در پاسخ دادن به سوالات میشد. تک دختر خانواده بود که با حمایت چهار برادرش اجازه درس خوندن پیدا کرده بود. تقریبا بعد فارغ التحصیلی اون چندباری که سالهای اول فارغ التحصیلی با بچه ها قرار گذاشتیم و رفتیم بیرون دیدمش و بعد اون انقدر گرفتار شدم که از همه کناره گرفتم و ارتباطم با بچه ها به صفر رسید. یکی دوسال اخیر، بواسطه یک سری از مسائل با یکی از بچه ها ارتباط گرفتم و اینم هر شش ماه یکبار حالی بپرسیم و... است.هفته قبل هم بچه ها دورهمی داشتند بمن گفت بیا، بچه ها گفتن خیلی ساله ندیدنت، من همون روز دوره بود و گفتم برایم امکان پذیر نیست بیام و بهتون خوش بگذره. امروز سر ظهر بی هوا زنگ زد و گفت اقدس من نمیخواستم این خبر را بهت بدم، اما گفتم شاید بخواهی بدونی، فلانی( همون که اول گفتم) مادرش را یکمرتبه از دست داده. همون روز که قرار داشتند با هم بیرون برن، زنگ میزنه مامانم را بردیم بیمارستان، سکته کرده. برنامه را کنسل میکنند و فرداش که زنگ میزنند، حال مامانش را بپرسند برادرش میگه مامانشون فوت شده و به هرکسی زنگ میزنه میگه بیایید، حالش خیلی بده. گفت بچه ها میگن حالش بقدری بده که اصلا نمیفهمه چیکار میکنه، تمام موهاش را کنده، یکهو پابرهنه میره تو حیاط، دوباره میاد تو اتاق. بهم گفت میای تشییع؟ گفتم من از فوت پدرم به این طرف، عمه، خاله، عمو هرکسی فوت کرد تشییع نرفتم. توان روحی و جسمی ندارم. راستش را بگم شما که غریبه نیستید من حتی توان مراسم رفتن هم ندارم. همین الانم با گریه دارم برای شما تایپ میکنم. اگر مادر هستید مراقب خودتان باشید و اگر مادر دارید مراقبش باشید، خیلی سخته. 

عکس نگیر اقاجان، عکس نگیر!

یک دوره شرکت کردم. اینها عکس از شرکت کنندگان گرفتند و گذاشتند کانال. حالا من تو عکسها چطور باشم خوبه؟ تو عکس اول کاملا تو گوشی هستم و نیشم تا ته بازهتو عکس دوم کج نشستم، یک دستم کیفمه ویک دستم درحال تلاش برای جلوگیری از افتادن دفتر مشقمیکی نیست بگه  از من عکس نگیرن هم ابروی خودشون و هم بنده حفظ میشه. چه اصراریه عکس را با وجود من منور کنید تازه اونم هیچی همون خرابکاری را بزارید تو کانال، بی تربیتها

پ. ن:یکی دوسالی هست که دستهام خیلی قدرت نداره، این چندماعی هم که تحت استرس بیش از توانم قرار گرفتم هم مزید برعلت شد. امروز اومدم چایی بریزم، از این سماور خیلی بزرگها مخصوص همایشها هست، چشمتون روز بد نبینه، نتیجه شد سوزوندن دست خودم، بعلاوه شکم و پای سه نفر دیگهو نگاه چپ چپ بقبه


امشب بعد سالها برای دل خودم ریمل زدم، مامانم دیدن میگن بالاخره چشمهات معلوم شدحالا خوبه چشم من اصلا ریز نیست، اگربود... 

آبروی عمه اقدس، تنبان... شد.

بفرمان دکترم، رژیم سفت و سختی با حذف همه قندهای طبیعی و مصنوعی گرفتم. امشب با خواهر و فسقلی بیرون بودیم، بعد فسقلی عاشق بستنیه. رفتیم یک کافه که ظاهرا تو همه کشور یک شعبه داره. حالا از کجا فهمیدم؟ از اونجا که یک رفیق دارم عاشق چسی اومدن. همیشه میخواست بگه کافه رفته، اسم اینجا را میاورد. منم که همیشه خدا فقط یکجا بستنیش یا هرچیزی میاره خوش مزه باشه، اسمش هرچی بود، بودهمیشه مدعی بودم ما نداریم و امشب کاشف شد داریمداشتم میگفتم. اهان اینم بگم من شیر بهم نمیسازه، کلا از برنامه غذاییم حذفه. ماستها جدیدا بنظرم بو میدن پس اونم حذفه. کشک بخورم، درجا نمیخوابم غش میکنم، پس اونم حذفهبستنی هم که محروم شدمکلا کلسیم ندارماره برای همین از میلک شیک کلا خوشم نمیاد. بعد مادر و پسر میلک سفارش دادن و بنده با شعار یک شب که هزارشب نمیشه بستنیتا فسقلی بستنی من را دید میلکش را حواله بنده کرد و کاسه بستنی از دست رفتاونوسط داشتم بخواهرم میگفتم شما مادر و پسر رژیم من را نصف کردید، خواهرم گفت نصف چیه؟ پاره کردیم. یکمرتبه فسقلی وسط کافه داد زد آره ما اقدس را پاره کردیممن که اصلا آب شدم. چون کافه شلوغ بودبعد بهشون گفتم تو تمام مناطق شهر شما آبرو برای من نذاشتید. میرم تهران مناطق دوازده گانه داره هرسمتی آبروم را بردید، میرم منطقه بعدیش تا یکمدت ناشناس بمونم. 

آه راستی تهشم بگم، اینها که هرکجای کشور شعبه میزنند مفت بدرد نمیخورن و کیفیت نداره و پول دور ریختنه. چون اینجا میلک شیکش شبیه بستنی بود که یک ساعت از یخچال بیرون مونده و آب شده تنها چیزی که نبود میلک شیک

برای چکاب وضعیتم رفتم دکتر. حدود چهارسال بود دکتر را ندیده بودم،. من تو شرایط خیلی بد روحی حدود هشت سال پیش رفتم یک درمانگاه تخصصی برای درمان بیماریم. یک خانم دکتر فوق العاده زیبا و خوش پوش اما بمعنای واقعی کلمه وحشی بود که من را کلا با رفتارش از ادامه درمان منصرف کرد. چندوقت بعد یک دکتر دیگه همونجا بهم معرفی کردند یک خانم دکتر تپلی قشنگ و بی نهایت مهربون. من اصلا متوجه نشده بودم که اون در سیاهترین روزهای زندگیش به سر میبره. همون زمانها فهمیدم مادر پیر و بیماری داره که وظیفه پرستاری و نگهداری از مادر با اون هست. فرزند نوجوان 17ساله ای که حاضر به پذیرش  همراهی مادر با مادربزرگش نیست و کلا به مشکل خورده بودن و همسری که تو همونروزها داشت ازش جدا میشد. خدایی خود من بودم فقط یک موردش باعث افسردگیم بود چه برسه همش با هم. اما این بشر انگار نه انگار. یکجوری برایت وقت میگذاشت، گوش میداد، باهات حرف میزد و همدردی می کرد که علیرغم دردت به آرامش میرسیدی و میرفتی سراغ درمان. بعدتر که کرونا اومد شنیدم همه ویزیتهاش را فقط برای بیمارهای قدیمیش و از طریق واتساپ انجام میده و چون من اینطوری قبول نداشتم، نرفتم پیشش تا بعد چهارسال امشب باز دوباره وقت گرفتم و رفتم. اینبار تو مطبش پذیرای من بود. یک فضای بی نهایت آروم، شیک. با خودش که تو اتاقش کلی گفتم و خندیدم و حتی با ملایمت یک جاهایی دعوام کرد ودرنهایت بهم گفت زندگی کن. گفت همه چیز میگذره اما با این روندی که تو در پیش گرفتی داری خودت را نابود میکنی زندگی کن و تغییربده مسیرت را دیگه از اون خانم دکتر تپل خبری نبود، حالا شده بود یک خانم دکتر باربی با صورتی که بوضوح نسبت به این سالها پیر و شکسته شده بود هرچندبا آرایش سعی کرده بود پنهان کنه. اما هنوز هم دوست داشتنی و آروم بود. همونجا با خودم فکر کردم آدمها بنده محبت یک نفر میشن نه هیچ چیز دیگه. از نظر سطح سواد با اون وحشی که اول گفتم یکی هستند اما اخلاق این کجا و اون کجا....