پراکنده نوشت علت طردعموجان

مدتهاست چیزی برای نوشتن ندارم، زندگی بالا و پایین خودش را داره و درحال گذره، یکسری اتفاقات که چون برای من نیست، نمیشه نوشت!!! اما به درخواست مهربانوی عزیز حالا که حرفی برای گفتن ندارم، درمورد ازدواج خدابیامرزعموجان مینویسم که چرا بخاطر ازدواجشون طرد شدند.

شاید باورش سخت و حتی غیرممکن باشه، اما پدرمادربزرگم، فقط بخاطر یک نگاه غضب آلودپدرش، یک شب میخوابه و صبحش بیدار نمیشه و به این ترتیب مادربزرگ پدری من که اون زمان 3ساله بوده یتیم میشه. مادرش طبق رسم اونزمان یکسال بعد ازدواج میکنه و میره، پدربزرگش تا 6سالگی نگهش میداره و بعد به مردی 22 ساله شوهرش میده که اون مرد پدربزرگ من میشن. نه من که حتی مادرم هم پدربزرگم را ندیدن، علیرغم که نزدیک 90 سال عمر کردن، اما خب تو جوانی پدرم فوت میکنن. من فقط اونچه که از همه عمه هام شنیدم، اخلاق بسیار بسیار تند پدربزرگم بوده و تعصب وحشتناکی که داشتن. خلاصه وقتی ازدواج میکنن، میگن باید بریم تهران و اینجا، جای زندگی نیست و دوتایی راهی غربت میشن.

پدرم هیچوقت و هیچوقت درمورد پدرومادرشون حرف نمیزدن، جزخاطرات خوششون. من هرچی درمورداخلاق ومسائلی از این دست میدونم، از عمه های خدابیامرزم شنیدم.

روحساب اخلاق تند و تعصب بالای پدربزرگم، عمه های من، غیراز آخرین عمه، همه تو سن های 8 و 9 سالگی شوهرکردن، اولا که هیچکدوم را به غریبه ندادن و بعد اینکه بالفرض اگر خواستگار تحصیلکرده و نعوذبالله اگر فرنگ رفته بود که دیگه از دم درشوت میشده بیرون. نمونش یک عمه ام که اتفاقا 30سال بیشتر عمر نکرد، میگن در زیبایی همتا نداشته، پسرعمه فرنگ رفته دکترش، نه یک دل که صددل عاشقش بوده میاد خواستگاری و پدربزرگم به فجیع ترین وضعی ردش میکنه که دختر به جوجه فکلی فلان نمیدم. جالبه که این پسرعمه تا آخرعمرش مجرد موند و ازدواج هم نکرد، اما خب پدربزرگ یکجورایی به عمه ام ظلم کرد، چون بدترین شوهر را همین عمه کرد، من عمه ام را ندیدم، اما شوهرعمه ام را دیدم و چون دیدم میگم ظلم بزرگی درحق دخترش کرده بود با اون شوهردادنش

قبلا هم گفتم پدربزرگ من به تعداد بسیار زیادی بچه داشته، اما اکثرا دختر و از اینهمه فقط 3تا پسر بودن، که هر3تا خیلی دیرازدواج میکنند. عموی بزرگم نزدیک 45 سالگی با دخترعمه پدربزرگم ازدواج میکنه و بعدازدواج هم دست همسرش را میگیره وبرای 25سال میره جنوب، بعدیش همین عموجان طرد شده من بود که بقول عمه های خدابیامرز بی صداترین دوم توی اون خونه همین عموجان بوده، انقدر صدا نداشته که گاها فراموش میشده، هرچی عموی بزرگم شیطون بوده و همه عاشق و شیفتش، این یکی بی صدای بی صدا

خلاصه عموجان خدابیامرز طرد شده، توی نیرو دریایی وارد کار میشن و این دوری و سفرهایی که به کشورهای مختلف دارن، باعث میشه تا نگاهی متفاوت نسبت به پدربزرگم پیدا کنند، از طرفی نزدیک 37 سالشون بوده و مجرد، اونموقع شمال بودند که نه یک دل که صد دل عاشق دخترهمسایه میشن با موهای بلند و فرطلاییو چشمهای رنگی ، درسته که تمام عمه های من چشم رنگی بودن و همه رنگها را تو چشم یکیشون میشد پیدا کرد، یکی عسلی، یکی سبز، یکی آبی، یکی خاکستری، که من نمیدونم این ژن چرا به نوه ها نرسبده!!!! اما خب عموجان دل به دخترچشم خاکستری دخترهمسایه میبازه که مطابق روزلباس میپوشیده و 20ساله بوده و از دید پدربزرگ عموجان گناه کبیره کرده بوده، عاشق شده بوده، اونم چی یک دختر امروزی اونموقع و بی حجاب و 20سالهوقتی عموجان تو سفرش به تهران میگه پدربزرگ میگن اگر میخواهیش برای همیشه برو، بین ما و اون زن یکی را باید انتخاب کنی، خب انتخاب عموجان عشق بود، چون سالها تنها زندگی کردن و سفرکردن، باعث شده بود تا خودش برای خودش تصمیم بگیره وانتخابش میشه عشق و این آخرین باری هست که تهران به دیدارپدرومادرش میاد، چون پدربزرگ و مادربزرگم عاقش میکنند و به بقیه عمه ها و عمو و پدرم میگن هرکسی با... رابطه داشته باشه، ولو ما ندونیم عاق والدینه. به این ترتیب همه محبور به قطع ارتباط میشن، اگرچه یکی از عمه هام که به لحاظ سنی به عموجان نزدیک بوده، ظاهرا پنهانی عروسی عموجان میره و وقتی پدربزذگ و مادربزرگم میفهمن، حسابی قیامت به پا میشه...

خلاصه تا پدربزرگ و مادربزرگ زنده بودند، هیچکسی حق ارتباط با اونها را نداشته و بعد هم که همه گرفتار نوه و عروس و دامادهای خودشون بودند، پدرمن از بچه های عمه هام گاها کوچیکتربودن و چون پدرمن هم دیرازدواج کردن، البته نسبت به اون دوتا برادرشون زودتر بوده، امانسبت به بچه های خواهرهاشون خیلی دیربوده، این هست که ما از نوه عمه ها هم بمراتب کوچیکتریم، اینطوری بگم من یک فامیل دارم به وسعت یک چهارم کل کش. ور، اما بواقع سرجمع 70 نفر نمیشن، چون من جزمعدودی، هیچکدوم را نمیشناسم. همون تعداد هم بازکمترمیشن، چون مثلا من عروسی فرزند نوه عمم رفتم و خب نسبت من با عروس، من دختردایی پدربزرگش بودم، بیشترشبیه جک بود!!! آخ ببخشید آدم پرچونه همینه دیگه هی از این شاخه به اون شاخه میپرهخلاصش پدرم بعدفوت والدینش، با اون عموم رابطه دورادور برقرار میکنه، چون عموی من اون سالها ایران نبودن و بعد که برمیگردن، میرن شمال و بعد اومدن خونمون و من یکبار دیدمشون و...باقی را ننوشتم، چون تو پست فوت عموجان هست. 

اینهمه زحمت کشیدم، تایپ کردم، به جبران اینهمه زحمت پدرو عموجانها را به فاتحه ای حداقل مهمان کنید.ممنونم 

نظرات 4 + ارسال نظر
فال سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 20:16 http://semilife.blogfa.com/

خدا رحمت کنه کل رفتگان رو

پدربزرگت چقدر اخلاقش شبیه بابای منه
آخرش منم با یه پسر موطلایی چشم توسی فرار میکنم میرم شمال
ولی جدای از شوخی، آدما جذب افرادی از جنس مخالف میشن که خیلی شبیه والد غیر همجنسشون باشه
من تا پارسال نمیدونستم چرا چهره مردان پوست تیره و چشم سبز یا توسی اینقدر برام جذابه، به خیریت تازه پارسال فهمیدم مشخصات بابامه
جالبه که تا حالا خواستگارام همه سفید شیربرنجی و چشم مشکی بودن، مثل خودم! احتمالا من شبیه ماماناشون بودم

الهی آمین
واقعا؟
برو برو شاید بچه هاتون موطلایی چشم رنگی شدن، برا ما که نشد
چ جالب اینو نمیدونستم

archer سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 ساعت 00:18 http://mnevesht.blogsky.com

یاد کتاب صد سال تنهایی افتادم. هم ازین جهت که عموی گرامیی این همه تنها بوده هم ازین جهت که نفهمیدم نسبت ها چی به چی شد. یعنی همیشه همینطوریه ها. سه چهار باری باید پست هات رو بخونم بلکه بفهمم چی به چیه.

ماجد دوشنبه 27 اردیبهشت 1400 ساعت 12:42

سلام عمه احسنت
فاتحه قرائت شد
به وسعت یک چهارم
پس 25درصد من فامیل شمام
خوشبختم

سلام عمه جان
مرسی، خدا رفتگانت را بیامرزه
حالا بیا خودت را خصوصی معرفی کن من بدونم کدوم عمه زادمی

سهیلا یکشنبه 26 اردیبهشت 1400 ساعت 18:34 http://Nanehadi.blogsky.com

خوندم گلم.خدا رحمتشون کنه.

محبت کردید، ممنونمخدا رفتگان شما را هم بیامرزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد