خاطرات قدیم محاله یادم بره:))

یکبار یکی از دوستانم یک آقایی را معرفی کرد، قرار شد که ما همدیگه را ببینیم. آقاهه باغ رستوران گفت قرار بزاریم، بنده هم گفتم نه! باغ کتاب باهاش قرار گذاشتم. رفتیم باغ کتاب که من ببینم چقدر اهل کتاب و مطالعست، قدش رابسنجم، راه رفتنش و... چشمتون روز بد نبینه، یعنی من فقط توی ستون نرفتمنصف قفسه ها را بهم ریختم و کتاب برمیداشتم ورق بزنم، نمیدونم چرا میفتاد زمینکمری شد بدبخت بس که دولا شدتازه کاش به همینجا ختم میشد، ما رفتیم بیرون ادامه مکالمه، بنده رفتم تو چراغ اون بیرونمکالمه طولانی شده بود گفت ناهار بریم رستوران، من گفتم نه یک فست فودی همینجاست بریم اونجا، رفتیم تو سالن، منم که فوبیا کلا هرنوع حیوان و حشره و... دارم. یک گربه اومد تو سالن!!!! این بنده خدا هم کتش را آویزون کرده بود به صندلی و رفته بود سفارش را تحویل بگیره، خانمه میز جلوی ما هم گربه عاشقش شده بود رفته بود صندلی بغلش صدا میکرد، اینم فقط مونده بود بره روی میز بایسته. من داشتم به اون میخندیدم یکهو گربه اومد سمت خودم صرفا جهت ریخته نشدن آبرویم چون اون بنده خدا داشت میومد، جیغ نزدم و خودمم نرفتم بالای صندلی

حالا یکی از کارکنان اومد گربه را ببره بیرون بمن اصرار داشت شما بیا کت همسرت را بردار، من مراقب گربه هستم سمتت نیاد، چون من خودم سه متر پریده بودم اونطرفتردیگه کم مونده بود جیغ بکشم همسر چی؟؟؟ من به کت کی دست بزنم و... همون موقع بنده خدا مذکور وارد شد و با ایثار ساندویچش به گربه جان، وی را به بیرون هدایت کرد و غائله را خوابوندهرچند که بنا به دلایلی من نرسیده خونه جواب ردم را به رفیقم اعلام کردم اما خاطره این روز هروقت حیوان، جایی ببینم تو خاطرم میادمثل امروز که ما رفتیم بیابون که یک سگ خوشگل با تربیت نزدیکمون نشست تا غذا بهش بدیم. ما هم شریک غذامون کردیمش. وقتی تموم شد داشت میومد سمت من که من نشسته بهش گفتم قشنگم تموم شد، اینطرفی نیا. حالا همه خانواده این شکلی بودنادای من را درمیاوردن و میگفتن به سگ میگه قشنگم نیاباید محکم بگی برو، این سوسول بازیا چیه؟؟؟