عمه جان در کتابخانه چه میکند؟!!!

از وقتی یادم میاد یکروز هم نتوانستم تو کتابخونه کاری انجام بدم. فقط یکبار سوم دبیرستان یادمه مامانم باید میرفتن همایش، بنده هم امتحان فیزیک داشتم و سرجمع از کل کتاب ده صفحه خونده بودم و فرداش کل کتاب را امتحان باید میدادم. نتیجه اینکه مادر بنده را زیربغلشون زدند و بردند تحویل کتابخونه ادارشون دادن و به آقای مسئول که آشنا بود بنده را سپردن و رفتن. منم دیدم با اینهمه رفت و آمد من یک صفحه نمیخونم. گره روسریم را باز کردم و کشیدم تو صورتم تا جایی را نبینم و شروع کردم به خوندن. تقریبا سه چهارم کتاب تموم شده بود که یکی دم گوشم گفت این پنجمین چاییه که برایت میارم، چرا نمیخوری؟ من را میگی سه متر پریدم هوا که باعت شد سینی اون بنده خدا چپه بشهآبدارچی کتابخونه به فرمان آقای مسئول بنده خدا هی برای من چایی آورده بود، هی من متوجه نشده بودم. بارآخر فکر کرده بود من مخصوصا نمیخورم، برای اینکه سکوت کتابخونه نشکنه دم گوشم گفته بود که باعث شده بود تمرکزم بهم بخوره و... چقدرم عذرخواهی کرد، وقتی من گفتم حتی نفهمیدم اون چایی برایم میزاشته

بعد اون تایم من دیگه کتابخونه نتونستم چیزی بخونم، اگر هم میرفتم یا کتاب میشد بالشتم که بخوابم، یا میگشتم دنبال رمان و ازترس اینکه بار بعد بیام نباشه با سرعت میخوندم، تنها حسنش بالابردن سرعت مطالعه من بود

امروز براساس تهدیدات استاد و نداشتن کتابهای لازم اومدم کتابخونه که از منابع استفاده کنم. تازه نشسته بودم و کله ام تو گوشی در حال سرچ منابع بودم، چون سیستم کتابخونه قطع بود و باید با گوشی خودم سرچ میکردم که یک دخترخانم مهربون با یک سبد گوجه سبز کنارم اومد، از من اصرار که نمیخوام، ازونم اصرار که بردار. خلاصش ما که برنداشتیم و مشغول کارخودمون بودیم که دیدیم شکم مبارک برطبل رسوایی میکوبه. به ناچار دست در کیف مبارک بردیم و بسته بیسکوئیت همراه را لمس کردیم و گفتیم بریم تعارف که دیدیم نوچ، حسش نیستپس درنتیجه دست درکیف میکرده و دانه دانه بیرون کشیده و برخندق بلا فرو می افکندیم و همزمان کله مبارکمان درکتاب بود تا شاید چیزکی دست مبارکمان را بگیرد که یکمرتبه یکی کنارمان گفت ببخشید. حالا ما دهان مبارکمان پر، برگشتیم دیدیم ایییی واااایییی همان گوجه سبزی خودمان است و ما چه ضایع شدیم با این قاعده شکم پرستیهیچ بروی مبارک نیاوردیم و پرسش و پاسخی نمودیم و تمام شد. اما به قاعده شکممان که بسیار بزرگ است، چون حس رژیم گرفتن و ورزش و پیاده روی دروجودمان مرده است، آبرویمان به ملکوت اعلا پیوست. این نیز گزارشی مبسوط از عمه گرسنه تان از کتابخانه که چون تمرکزش بواسطه چنین حرکتی پریده بود، گفت داغ داغ برایتان بفرستد تا شما نیز برایش سیب زمینی سرخ شده و ساندویچ هات داگ پنیری و نیز بال سوخاری بفرستید با نوشابه زیروهمین دیگر، گزاف براین سخنی ندارم. دوصد بدرود. فقط منتظرما

پ. ن: اینم یادم رفت بگم بعد خوردن چایی حسابی پشیمون شدم، چون یاد حرف دوست مامانم افتادم که گفته بود من هیچوقت تو اداره چایی نمیخورم، چون همه استکانهاشون سبیلیه آقا ما چایی را خوردیم، بعد یادمان افتاد و تا چشم را گرداندیم، دیدیم، هعیییی دل غافل همه از دم سبیلووووو ها نه سبیلو نه سبیلوووووووووووووو، ولی چه کنم که کار از کار گذشته بود. 

نظرات 12 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 2 خرداد 1402 ساعت 09:50 https://lemonn.blogsky.com/

آخ آخ عمه من برای کنکورم میرفتم اما سرانه مطالعه غیر درسیم سر به فلک کشید. طوریکه کل قفسه ادبیات فارسی و غیرفارسی رو تموم کرده بودم!
بعد دقیقا یادمه سعی میکردم خوراکی هایی ببرم که صدا و بو نداشته باشن اما در عوض کسی بود که گوجه سبز می آورد و خرت و خرت و یا چیپس و ... :|

حالا من سرانه دیدن سریالم به طرز چشمگیری بالا رفته
من با نون پنیر و بیسکوییت میرم
کلا گیجم هیچ صدایی نمیشنوم، چون نمیدونم قراره چه غلطی بکنم

نگین شیراز یکشنبه 31 اردیبهشت 1402 ساعت 23:25 http://www.parisima.blogfa.com

یادم به ماجرای کتابخونه مستر بین افتاد!! اگه ندیدین حتما ببینین


در رابطه با جوابی که به قره بالا دادین: احتمالا گوجه سبز ها رو درسته قورت میداده که صدا تولید نشه


احتمالا عمه جان اما هسته هاش رو میز بودا

محمد رها یکشنبه 31 اردیبهشت 1402 ساعت 18:52 http://Ikhnatoon.blogfa.com

عمه این مطلبت رو دیروز خوندم. ولی اونقدر سرم درد میکرد که مغزم کار نمیکرد (فشارم زده بود بالا خلاصش رو تو وبم گذاشتم) نفهمیدم چطور شد و در ادامه نتونستم کامنت برات بزارم.
ظاهرا دوستان اومدن کامنت گذاشتن خیلی شلوغ شده. خلاصش رو بگو بیزحمت

عمه جان فشارت رفت بالا سیر بخور یا آب و آبلیمو
خلاصه چی چیش را میخوای؟؟؟
نگو سبیلویی که آب قند حرومت کنم

بلوط یکشنبه 31 اردیبهشت 1402 ساعت 13:31 http://qazalkhan.blogsky.com

وای عمه خانم چه پست باحالی نوشتین
راستش منم تو کتابخونه اصلا تمرکز ندارم و با کوچکترین صدا و حرکتی حواسم پرت میشه
حتی برای کنکور هم نتونستم برم کتابخونه .

+ نکته ی سیبیلی بودن لیوان ادارات رو به خاطر سپردم، زین پس جایی چایی تعارفم کردن نمیخورم
با سپاس

برادرزاده ی محترمِ شما

قربونت عمه جان
خب غیرفال، همه همدردیم
اره نخور عمه جان، فنجوناشون از دم سبیلیه

کتاب خوار یکشنبه 31 اردیبهشت 1402 ساعت 12:37 http://ketabkhor12.blogfa.com

وای عمههههه چقدر باحال بود
مردم از خنده که....
منم دو سه هفته ای رفتم سالن مطالعه ی کتابخونه درس بخونم، بعد دیدم به جای سالن مطالعه، سالن مد و فشنه! بوی ادکلن و سیگار و اصلا یه وضعی. خلاصه رفتم توی سایت کتابخونه مورد عنایت قرارشون دادم و به اتاق زیبای خودم بازگشتم
وای وای منم نمیتونم استکان سیبیلی رو تحمل کنم. تمیزه هاااااا. ولی نمی‌دونم چرا

راستی عمه، بخور نوش جونت باشه


قابل نداشت عمه جان
خداییش نمیشه خوند
سبیلیه دیگه، چرا نداره
قربونت عمه جان

RA یکشنبه 31 اردیبهشت 1402 ساعت 10:08 http://rashedaliyari.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ بود، خصوصا "خندق بلا"
حالا واقعا تندخوانی رو قبول دارید؟ یعنی میشود تند خواند و فهمید؟ مثلا درس‌ هایی مثل همین فیزیک و ... یا فقط روی رمان جواب میدهد؟

سلام
مرسی عمه جان
من قبول دارم، اما بسته به اشخاص متفاوت است. در مورد درسهای مفهومی مثل فیزیک و حسابان و... اصولا چیزی به اسم تندخوانی نداریم. باید فرمولها را حفظ باشی، ادبیاتت خوب باشه تا مفهوم چیزی که توی سوال ازت میخواد را بفهمی و خب مساله حل میشه. خیلی وقتها تصور اینست که حفظ فرمولها کافیه، اما اگر سوال را متوجه نشی، هیچ فرمولی برایت حلش نمیکنه.

فال یکشنبه 31 اردیبهشت 1402 ساعت 00:23

حالا من عشقم کتابخونه دانشگاست. تنها جایی که تمرکز کامل دارم همونجاست. ولی تا وقتی کار و باشگاه و دور دور با رفقا هست، وقت نمیکنم برم
بخوام برم کتابخونه بایست مرخصی بگیرم و شب قبلش حسابی بخوابم. نیم ساعت قبلش یه اسپرسو هم بخورم که عالی میشه!

من کلا با مو و پشم مشکلی ندارم. تو لقمه ی دهنم باشه، خیلی ریلکس میکشم بیرون و لقمه رو میخورم!

یعنی اونقدر سیبیلو بودن؟!

چند وقت پیش قلیه ماهی درست کرده بودم، میتونستم از آب خورش بخورم و خیلی هم خوشمزه شده بود. اما همینکه از ذهنم میگذشت که تو یه غذایی شبیه قورمه سبزی، گوشت ماهی ریختم، حالمو به هم میزد همه رو دادم همکارا خوردن

سالهای لیسانس و ارشد کارمندای کتابخونه از دست من بشدت شاکی بودن. امروز کتاب میگرفتم، اگر فاصله بین کلاسها بود که دوساعت بعد داشتم یک کتاب میگرفتم و اگروقت نبود فرداش باز داشتم لیست میدادم
اما من یکم بددلم تو غذا. یعنی مو ببینم اون غذا که هیچ، کلا از اون مدل غذا دیگه متنفر میشم
ننه اخه قلیه ماهی به اون ماهی کجاش قورمه سبزی عشقمهمگه اینکه قورمه را خیلی ترش کنی که توش تمبرهندی بریزی که شکر خدا این مقوله برای من قفله

جان دو شنبه 30 اردیبهشت 1402 ساعت 22:35 https://johndoe.blogsky.com/

به نظرم هرچیزی جای خودش رو داره و منم تو جاهایی عمومی و فضاهایی که حس راحت نداشته باشم اصلا نمی تونم مطالعه کنم لیکن من تو نت می بینم مردمان دوزخی ممالک شیاطین کلا تو سالن مطالعه کتابخانه ها درس می‌خونند و مطالعه می کنند

نوشته‌تون که این شکلی بوده قیافه‌تون اون تایم مچ گیری حتما خیلی دیدنی تر بوده من تو بحث تعارف خیلی سیستمم خشک هست و یادم میاد یه نفر بهم شکلات تعارف کرده بود بعد از سه بار که گفتم نمی خورم و ممنونم و خواهش می کنم قاطی کردم و حالش رو بدجور گرفتم خدایا توبه البته بعد از اون مورد سعی می کنم با گفتن برادر دارم فارسی باهات حرف می زنم حالیشان کنم

من کلا تو تمرکز کردن چندسالی هست مشکل دارم. مثلا وقتی تلفنی صحبت میکنم همزمان باید کاری را انجام بدم تا متوجه کلام شخص گوینده باشمیا موقع مطالعه باید بنویسم، وگرن اصلا تو خاطرم نمیمونه و ممکنه رشته کلام از دستم بره. اما کتابخونه چون ساکت است، محیط مناسبی است برای خوابیدن و خب کتاب بالشت خوبیه
من صدبارم بگن میگم مرسی نوش جان. حقیقتا سختمه ازکسی که نمیشناسم چیزی را قبول کنم و بخورم.

الیشاع شنبه 30 اردیبهشت 1402 ساعت 21:40 http://daily-elisha.blogfa.com/

استکانهاشون سیبیلیه! چقدر خندیدم با این جمله.

منم حقیقتا تو کتابخونه تمرکز نمیتونم داشته باشم، به همین دلیل خوندن تو خلوت اتاق خودم همراه با یه فنجون قهوه و شاید نویز سفید ملایم رو ترجیح میدم.

به نظرم می‌تونید روی یه برگه چاپ کنید (لطفا با من صحبت نکنید) و بذاریدش کنار یا بالای میزتون تا این نوشته رو ببینن و تمرکز شما رو به هم نزنن.

خب حقیقتیه
من کلا هیچ کجا تمرکز ندارم
مرسی بابت توصیه خوبت عمه جان

khatoon شنبه 30 اردیبهشت 1402 ساعت 19:27 https://memories-engineer.blogsky.co

وای من اصلا نمی تونم به غیر از خونه خودمون جایی درس بخونم حتما هم باید یه اتاق دربسته باشه و بلند بلند بخونم امکان نداره بتونم تو کتابخونه کسب فیض کنم
در مورد چایی یه خاطره بگم: یکی از آبدارچی های ما با مدیرعامل بحثش شده بود و حسابی حالش رو گرفته بود . ایشون بعداز اینکه از اداره رفت یه بار اومد اتاق من و گفت من هر وقت میخواستم برای مدیرعامل چایی ببرم اول یه تف مینداختم توش بعد براش میبردم که تلافی اون کارش رو اینجوری کرده باشم

من باید بنویسم تا بفهمم. آخرین بار فکر کنم بالای پنج کیلو کاغذ باطله گذاشتم تو کوچه، از بس هرچی دستم اومده بود توش نوشته بودمگفتم صدقه باشه، هرکی نیاز داره برداره ببره بفروشههنوزم بری سرکمدم یک چندکیلو دیگه درمیاد ازش

قره بالا شنبه 30 اردیبهشت 1402 ساعت 19:14 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

عمه دارم فکر میکنم گوجه سبز رو خرچ خرچ چجوری داشت تو کتابخونه می‌خورد؟

والا منم صدا نشنیدم، اما کاسه خالیش را دیدم عمه جان

سلام شنبه 30 اردیبهشت 1402 ساعت 14:28

پسرم کلاس پنجم ابتدایی بود
مدرسه اش چند کیلومتر دور تر بود
البته مدرسه نزدیک هم داشتیم
ولی عیال فکر می کرد پسر نابغه است و دنبال مدرسه ی نمونه مردمی بود
خب بردن و آوردنش به عهده ی من شد
از قضا یک پسر هم مسیر هم پیدا شد
با والدینش توافق کردیم
که یک روز من ببرم و یک روز آنها
من که می بردم پذیرایی هم می کردم
یک بار دیدم سرش را توی شونه اش چپانده و داره یواشکی نارنگی می خورد
وقتی که تمام شد
گفتم خوشمزه بود
اونم هیچی نگفت
چند روز بعد از مدرسه زنگ زدند پس چرا نمی آیید بچه را ببرید
زنگ زدم به پدر همکلاسی پسر
شما نرفتید بچه ها را بیاورید
گفت نه بچه ام امروز مدرسه نرفت
گفتم خب یک زنگ می زدید به من می گفتید
با این رفتار غیر مسئولانه قرارداد را یک طرفه
پاره کردم

کار بسیار خوبی کردید. اصولا این قراردادها بدرد نمیخوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد