گزارشی از نمایشگاه کتاب!

اصلا نمیخواستم تا یکی دو روز آخر نمایشگاه به اونسمت بروم. اما به خاطر نوه نوجوان خانواده که اومد خونمون و مثل همیشه غر توی دلش بود که تنهاست، دوتایی شال و کلاه کردیم و رفتیم نمایشگاه. با مترو رفتن، اونم مترو مصلی خوبیش این است که شما بعد از گذر 550تا پله جمالتون به نمایشگاه روشن میشهاما تو روح سازنده مصلی که هرچی دلش خواسته پله زده و با مقوله ای به اسم آسانسور اصلا خودش را آشنا نکردهیعنی پدر پای ما دوتا در پایین رفتن و بالا اومدن دراومدیک آقایی هم گریم خیام فرموده بودند که کل سالن در پی وی برای عکس گرفتن بودند. البته این برای سالن عمومی بود. 

نکته جالب نمایشگاه که شاید قبلا بوده و به چشم من نخورده و یا شایدم جدید بود، بردهایی بود که شما میتوانستید با هراندیشه ای بروید و روی آنها نظراتتون را بنویسید که بعد بستنی فروشها و کلا اغذیه فروشی ها بیشترین جمعیت پای تابلوها و جُنگ نمایشگاه بود. 

درکل از باب خرید کتاب هم باید عرض کنم، در خرید اینترنتی کتاب ، شما تخفبف بیشتری گیرتون میاد. درعین حال کتابهای تازه چاپ هم در نت زودتر از نمایشگاه پیدا میشه. باز اگر حال تورق دارید بروید. اینم اضافه کنم بن کتاب به درد نمیخورد و پس از تفحص فراوان گفتند که تو خرید مجازی فقط قابل استفادست و در خرید حضوری بن کتابی عملا نیست. همین دیگه، اینم گزارش یک عمه غش کرده از دیدار نمایشگاه کتاب

پ. ن: حتما اگر تشریف میبرید با خودتان یک بطری شربت یخ زده یا آب یخ زده داشته باشید. چون اب معدنیهاش گرم است و شربتهاش هم... 


نظرات 12 + ارسال نظر
محمد رها چهارشنبه 27 اردیبهشت 1402 ساعت 20:58 http://Ikhnatoon.blogfa.com

عمه منو قاطی بازیهای خطرناک نکن. تصوری که ازت دارم یک چیزی تو این مایه هاست.
https://s8.uupload.ir/files/13960601145958507117335110_zx0g.jpg
ایده تصورات رو الیشاع در من زنده کرد. کاملا بی تقصیرم.


کاملا شبیه است، فقط ابروهای من اینهمه نازک نیست عمه جان

محمد رها سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1402 ساعت 14:14 http://Ikhnatoon.blogfa.com

عمه الان شُلم و آماده هرگونه تزریقات... اصغر آقا رو بفرست بیاد یکهو می بینی فرصت از کف رفت.
از شوخی گذشته یک وقتایی ماها برا همدیگه نقش مشاور رو داریم. یکی از اساتید روانشناسی میگفت مشاور کار خاصی نمیکنه جز اینکه اجازه میده حرفایی که انباشته کردین بیرون ریخته بشه و سبک بشین برین پی زندگیتون...حالا محض اینکه دلتون رو نشکنه حق المشاوره هم میگیره
عمه حق المشاوره رو وبم ریختم به حساب اصغرآقا
خوبیش اینکه همه اتفاقات تو مجازی بود. اگر واقعی سفارش داده بودم میشد ۲ تومن یک سبد گل با ۶۰ شاخه رز قرمز!
عمه فعلا کاری نداری بقول فسقلی سلام برسون خداحافظ
شبی احتمالا بجای خواب در ماشین، زیر یکی از پلهای حاشیه شهر پیدام میکنن. بعدشم اصغری تحت تعقیب قرار میگیره به اتهام قتل محمد رها

عمه اصغر بیرون شهره، نیست، ولی تو یکی دوماه اخیر، بخاطر جلسه دفاع یکی از دوستاش یکسر قراره بیاد کرمان
نمیشه حق مشاوره را بخودم بدیمن الان از خط فقر پنج صفحه گذشتم

نه والا نگران نباش، ردپاها را همه را پاک میکنم

محمد رها سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1402 ساعت 12:03 http://Ikhnatoon.blogfa.com

عمه وقتی نوشتی شبها تو ماشینت بخوابی. تلخندی زدم، تنها چیزی که میشه ادعای مالکیتش رو داشت شناسنامه و تن نیم بندم هست. که اونا هم به محض مردنم تموم میشن و میرن‌.
عمه منو ببخش که انرژیت رو میگیرم و با نوشتن تو پیجت گند میزنم به حال خوشت.
ولی حس بدی مثل بیشتر مواقع چنبره زده روم که ایستاده بالا و میگه تو ساخته شدی برای له کردن خودت. اما چرا قبل ازین حس زدم و اونهایی که بهم وصل شدن له کردم.
برام نوشتی به دخترت بال پرواز بده. یکی دیگه میاد و میگه دل همسرت رو نشکن. یکی دیگه میگه تو مثل پسرمی. یکی میگه دوست خوبی هستی. اون یکی میگه بدرد بخور نیستی. واقعا اهمیتی داره یا نداره که دیگران چی میگن؟
دیشب داشتم تفسیر شعری رو که گذاشتم بالا وبم میخوندم.
"گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی‌ات را سوختم"
وقتی که میسوزم چه کسی ازین سوختنم لذت میبره؟
عمه حالم خرابه و بازگشتی کودکانه میخوام با غوشی مادرانه. میخوام کودکی ۳ ساله باشم عاری از هر گونه منیت. یا که پیری در آرزوی مرگ
ولی افسوس که در این بالا رفتن از کوه و یا شاید غرق شدن در دریا نمی میرم. دست و پا میزنم و عذاب میکشم.
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم

عمه جان همه در واقع صاحب جسممون فقط هستیم، شناسناممون هم به بادی بنده که اگرمجبور به ترک وطن بشیم، دیگه بکارمون نمیاد و صاحبش نیستیم.
این چه حرفیه عمه جان؟! حال خوشی اگر باشه مال همه است. من سعی میکنم سرخوش باشم تا نشکنم
فی الواقع هرکسی هرچیزی مینویسه تو نظرات، تفکرات خودش است و واکنشش نسبت به اون اتفاق اگر برایش اتفاق میفتاد. بعنوان مثال خودمن، من مجردم، نه دختری دارم و نه پسری. اون چیزی که برایت نوشتم اندیشه من بود دراین قالب که اگر فرزندی داشتم، دلم میخواست اینطور باهاش برخورد کنم و چنین چیزی را بهش هویه بدم. اما علی ایها الحال، مهم نیست بقبه چی میگن. چون حکایت کسانی که دست نوشته های تو را میخوانند حکایت مردمی هست که با اون پدر و پسر که الاغی داشتند و هرکسی آنها را میدید نظری میداد هستند. بهترین تصمیم را تو میگیری که در گود زمین زندگی خودت مشغول دست و پنجه نرم کردن با اون زندگی و مشکلاتش هستی نه دیگرانی که صرفا بیننده هستند.
در مورد له شدن و له کردن که نوشتی، امیدوارم حرفم را برداشت اشتباهی نکنی و تصور نکنی که قصدم توهین است. واقعیت این هست که با توجه به فشارهای جامعه و زندگی امروز همه ما نیاز به مراجعه به مشاوره داریم. کسی که با تخصص و علم به حرفهای ما گوش بده و بتونه با توصیه های لازم و صحبتی علمی کمک کنه تا از برخی فشارهای ذهنی خلاص بشیم. این در بهبود روند زندگی ما کمک میکنه. این چیزی هست که خودمن هم شدیدا بهش نیاز دارم،
در مورد آخری فقط میتوانم بگم سن یک عدد است، گاهی بخودت اجازه بده کودکانه هایت بروز کنند. چه اشکالی داره، یک پدر، یک آدم مهم توی یک اداره، تو محیط خانواده خودش، گاهی اجازه بده کودکانه هایش بروز کنه و ازش لذت ببره. سخت میگیری عمه جان، یکمی شل کن، بقول ما یکم ول بده( البته بی ادبی نشه ها، منظورم این است، جهان سخت میگیرد بر مردمان سخت کوش، به این واسطه گفتم عمه جان)

فال دوشنبه 25 اردیبهشت 1402 ساعت 03:00

منم دلم میخواد برم نمایشگاه بگردم.
خوب شد گفتیا! اصلا یادم نبود وقت نمایشگاه کتابه!

تا 30 اردیبهشت وقت داری، اما زودتر برو عمه جان

محمد رها یکشنبه 24 اردیبهشت 1402 ساعت 20:35 http://Ikhnatoon.blogfa.com

عمه این همه رفتی. اقلا دوتا کتاب بخر بعنوان هدیه بفرست برا برادرزاده عزیزتر از جانت

عمه جان قرار باشه برایت کتاب بفرستم من را یک نفر میفرسته اون دنیا، تو هم شبها تو ماشینت باید بخوابی

لیمو یکشنبه 24 اردیبهشت 1402 ساعت 09:36

من از جایی که عاشق نسخه های قدیمی و چاپهای اولم نمایشگاه زیاد برام جذاب نیست؛ بیشتر میرم ببینم جدید چی اومده و سبک ترجمه و ویراستاری و اینها.
+ سس برای سیب زمینی سرخ شده هاش خوب بود؟ نبریم؟!

حالا من اصلا نسخه قدیمی دوست ندارم، چون برای خواندنش باید خیلی احتیاط کنی تا آسیب نبینه و برگه های کتاب پاره نشه، از هم درنره و...
والا نخوردم عمه جان، من بشدت گرمایی هستم و دیگه از فروردین عزای من شروع میشه که هوا گرمه، میره تا زمستان که هوا باب طبعم بشه

الیشاع یکشنبه 24 اردیبهشت 1402 ساعت 00:03 http://daily-elisha.blogfa.com/

سلام عمه خانم
چقدر عالی که نمایشگاه کتاب امسال رو تجربه کردین.
چه جالب، من اون بُردها رو ندیدم اصلا. شایدم چون روز اول رفتم، هنوز نصب نکرده بودن اون موقع.
از اغذیه‌فروشی‌ها هم که تا حالا نشده چیزی بخرم، همیشه از خونه با خودم میارم.

آره امسال بُن کتاب فقط روی شماره ملی‌ها اعمال شده بود که فقط با خرید مجازی میشد ازش استفاده کرد.
خلاصه اینکه، خوشحالم که خوش گذشته

سلام عمه جان
ممنونم عمه جان
احتمالا هنوز نصب نشده بوده، چیز مهمی نبودخیالت را ناراحت نکن عمه جان
به نظرم اون قسمت بره کشون هست. آب معدنی های گرم اگراشتباه نکنم 2200 بود، من بالاخره یکجا آبمعدنی نسبتا خنک پیدا کردم یک بطری کوچک 13000تومن پول دادمیک کاسه بستنی بسیار کوچک هم 20000تومان، که به لعنت خدا نمی ارزید. اما بقدری گرم بود و سالن عمومی دم داشت که نمیشد نخورد، مگراینکه با خودت شربت خنک همراه داشتی.
ولی به نظرم کاربیهوده ای هست که نمیشه در خرید حضوری استفاده کرد، چون به قصد خرید آدم به نمایشگاه میره، هرچند خیلی از انتشاراتی های محبوبم در نمایشگاه نبودند
ممنونم عمه جان، محبت داری

مامان فرشته ها شنبه 23 اردیبهشت 1402 ساعت 20:53

اوخخخخ کمرم وگردنم داغوون شد ای بابا تو رفتی از پله بالا وپایین من الان دارم میخونم کف پام تیر میکشه
از زمان دانشجویی ام دلم نمایشگاه کتاب تهران رو میخواست تا امسال که دختردانشجوم دلش نمایشگاه میخواد البته بنده خدا زمان دانش اموزی هم دلش میخواست و همچنان در حد ارزو مانده و ارزو بر جوانان دیروز وامروز عیب نیست

خداییش هنوزم آدم نشدم
به نظرم امسال نشد، سال دیگه دو روز برنامه بریزید بیایید، چون واقعا تو یکروز امکانش نیست، اما این یک خاطره ماندگارهمن خودم انقدر دلم میخواد مامانم یکبار تو این خاطره با من شریک میشدن، اما میدونم مامانم کلا ازپله اول انصراف دادن و برگشتن

khatoon شنبه 23 اردیبهشت 1402 ساعت 15:37 https://memories-engineer.blogsky.co

دو سه مرتبه نمایشگاه رو به خاطر بچه ها رفتم
بخش کودکش رو شدیدا دوست دارم
خسته نباشید عمه ی غش کرده

خداقوت عمه جانمن که دیگه اصلا دلم نمیخاد برم. خیلی گرم بود. بخش کودکان را هم بخاطر فسقلی تا نصفش دیدم، بد نبود اما تا اونجا که من دیدم بیشتر به درد کودکان زیر5سال و نوجوان میخورد، تا تهش نرفتم، چون خیلی خسته بودم

رضوان شنبه 23 اردیبهشت 1402 ساعت 12:20 https://nachagh.blogsky.com/

عالی بود .باز اگر چیزی از قلم افتاده در ویرایش اضافه بفرمایید.نوجووان کتاب خرید؟

ممنونم، لباستون حتما باید سبک و خنک باشه بخصوص تو بخش عمومی که هوا غیر گرما، غیرقابل تحمله و باتوجه به تعداد پله ها کفشتون باید کفش پیاده روی و راحتی باشه.
یکی دوتا کتاب بعنوان هدیه برایش خریدم از طرف خودمو خانواده، چون متاسفانه برچشب قیمت زده بودن روی قیمت قبلی و کتابها افزایش قیمت های وحشتناکی داشت. در هرصورت با توجه به تجربه خودم در خرید کتاب فکر نکنم خرید اینطوری چندان دلچسب باشه.

قره بالا جمعه 22 اردیبهشت 1402 ساعت 23:24 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

آقا همش یه طرف
اون پله ها یه طرف
من خسته شدم
باید یه ساعت بخوابم خستگی خوندنش از تنم بره بیرون


خداییش اون پله هایش مصیبتی است
بخواب ننه

سلام جمعه 22 اردیبهشت 1402 ساعت 21:33

من فکر کنم در طول عمرم یکبار بیشتر نمایشگاه کتاب نرفته ام
یعنی ۵۵۰ پله معمولی را بالا پایین شدید ؟
البته برای سن شما زیاد نیست
چون من سی و سه سالم بود تقریبا ده هزار پله را پایین بالا شدم آنهم با وسایل که لز طبقه هم کف به چهارم می بردم

اینجا را دوست ندارم. اون نمایشگاه کتاب اولی که در جایگاه نمایشگاهها برگزار میشد خیلی عالی بود. اصلا چیز دیگه ای بود.
والا از سن من که هیچ، فکر کنم از سن جوونترها هم اینهمه پله گذشتهما جوون روغن نباتی هستیم، شما جوون روغن خوب، فرق است بینمون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد