یاد گرفتن کمکهای اولیه برای تک تک ما واجب است!

برای افطار مهمان بودیم. یکمرتبه دیدم مامانم دایی جانم را محکم بغل کردن و گذاشتن روی صندلی و ثانیه ای بعد دایی جان از روی صندلی لیز خوردن و سریع برادرم که کنارشون بود، سرشان را گرفت تا بزمین نخورن و سیاه شدن  و... 

اصلا صحنه خوبی نبود که وصف کنم. فقط اینقدر بگم که اگر بین ما، یک نفر نبود که کمک های اولیه را بلد باشه، به احتمال خیلی زیاد، دور از جان دایی جان ما از دستشان میدادیم. چون ایشان سکته کردند. 

اما همه چیزی که باعث شد بنویسم، با احترام به تمام آدمهای باسواد، دلسوز و باشخصیتی که در این عرصه کار میکنند، رفتار دو مامور او. رژانس بود که اومدند. صورت کبود دایی جان که پیشتر سابقه بیماری قلبی داشتند، همون لحظه زبانشان نمیچرخید درست صحبت کنند و هوشیاری که سطحش پایین بود و منی که عملا هیچی از دنیای پزشکی نمیدانم، این مساله علنی را میفهمیدم. باز هم میگم با کمال احترام به تمام عزیزانی که کاربلد هستند و باسواد، مامورینی که دیشب اومدن، علیرغم گرفتن شرح حال، یک دستگاه فشارسنج ساده نداشتند. بیماری که نمیتوانه درست صحبت کند را با خنده میگویند حالت خوبه، بلند شو، خودت را جمع کن و دربرابر اصرار مادرم که آقا برانکارد بیار و منتقل کن به بیمارستان، با خنده میگفتند ما میدونیم یا شما؟؟ شماها زیاد شلوغش میکنید، حالش خوبه، ولش کنید. در نهایت با اصرار زیاد راضی به آوردن برانکارد شدند و بعد انتقال به بیمار.ستان  معلوم شد که دایی جان سکته را رد کردند و باید چند روزی مهمان سی. سی یو بشوند. تمام دیشب برای من زنده شدن خاطرات تلخ رفتن پدرم بود...

کاش اگر حوصله نداریم، اگر سواد کاری را نداریم، اگر گرفتاری مالی داریم و دیگه حوصله ای برامون نمونده که بخواهیم به بقیه توجه نشان بدیم، یا اگر معتقدیم کسی شصت به بالا را پر کرد، دیگه بسشه و مرد هم که مرد، داخل کادر در.مان نشویم.برای ما شاید این بیمار با بیمار بعدی تفاوتی نداشته باشه، اما هربیماری برای کسانی عزیز است و طالب حیاتش هستند، ما خدا نیستیم، اما وسیله حفظ جان یک آدم تو دستانمان هست. با لودگی جان یک نفر را بخطر نندازیم. باز هم عذرخواهی میکنم از همه عزیزان باسواد، فهیم و باشخصیتی که دراین شغل هستند و اصلا و ابدا خطاب من به اونها نبود. بیشتر خطابم به دو لوده دیشب بود، اگرچه که میدونم نه من را میشناسن و نه به احتمال صد در صد صفحه من را میخوانند. اما چه کنم که زورم در حد همینجاست. خدا به همه ما رحم کنه. 

اقدس الملوک چنگال بدستیان

همسایه بغلی یک آزمایشگاه صنعتی بی تابلو بود. امروز اومد جابجا بشه، جرثقیل آورد برای جابجایی دستگاهش. بنده هم به عنوان طاهره خانم چنگال بدست که جرثقیل از نزدیک ندیده و اصولا میخواست بدونه مگه دستگاهش چه حجمی داره، داشتم نگاه میکردم که چند تن هست که یکربع بیشتره اینها هنوز تکون ندادن که چشمتون روز بد نبینه، صاحب آزمایشگاه از ناکجا آباد اومد سر دیوار مشترک و با خنده ای که ردیف سی و دو تا دندونش را نشان میداد، بنده را رویت کردحالا این وسط من اومدم در بروم، فسقلی که با بنده داشت همکاری میکرد، داد زد اقدس الملوک کجا میری؟؟؟ وایسا ببینیم، من میخوام ببینم. هیچی دیگه غیر از رویت شدن، نام نیکمم برده شدبقول خواهرم بجای طاهره خانم چنگال بدست، زین پس باید بگن اقدس الملوک چنگال بدست

پ. ن:فقط بچه های دهه شصت و قبل از آن سریال طاهره خانم چنگال بدست را دیدن. بقیه دوستان ندیدن

خاطرات کودکی

امشب تو دورهمی، همه از خاطرات روزه های کودکیشون میگفتن. من یاد خودم افتادم که فکر میکردم اگر لب خشک باشه کافبه و روزه باطل نمیشه. آب میخوردم بعد با چه شدتی لبهام را پاک میکردم که کامل خشک بشن، اونوقت از نظر خودم روزه ام کاملا صحیح بود. تازه یک دوست داشتم که میگفت حتی موقع نماز هم کشک میگذاشته گوشه لپش و فکر میکرده اگر نجود و همونجا بزاره خودش آب بشه هم نماز و همروزه اش درسته

اگر میگیرید قبول حضرت حق، منم دعا کنید. اگر هم نمیگیرید سرتون سلامت

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است / آری افطار رطب در رمضان مستحب است

همیشه ماه رمضان را دوست داشتم. برای من ماه مبارک و پر خیر و برکتی بوده. یک حس خاص که تو هیچ ماه دیگه ای تجربه نکردم. شاید این حس برمیگرده به کودکی من و دم افطار که ربنای شجریان پخش میشد، لذت ربنایی که هرگز در هیچ برنامه و هیچ صدایی دیگه نبود و فکر هم نکنم باشه. شایدتوی روزه هایی که وقتی تموم میشد، موقع عیدفطر حتما یک کادو دلخواه برای روزه گرفتن هایم از پدرم میگرفتم. تنها یادگاری که برام ازون سالها مونده، گردن بند مرواریدی است که توی نه سالگی بعد اتمام ماه رمضان بعنوان جایزه گرفتم. حتی قیمتش تو ذهنم مونده، چون بخواست خودم خریده شد، اون زمان این گردن بند پنج هزارتومان بود. به دوره خودش قیمتش کم نبود، اما یادگاری بود که موندگار شد. حالا هشت سالی هست که بدنم با من همکاری نمیکنه ومن دیگه اجازه روزه گرفتن ندارم. امسال شروع ماه مبارک را سفر بودم، اصلا حال و احوال رمضان نداشت خیابون ها. نه اینکه مردم راه برن و در حال خوردن باشن، نه! اما اون حسی که ایجاد میشه، اون کشش اصلا نبود. حتی حالا که برگشتم و تقریبا همه جزمن روزه میگیرن هم برنگشته. نمیدونم داره چی پیش میاد، اما امیدوارم حداقل حس ماه مبارک رمضان بمونه، امسال که من نه رجب را فهمیدم و نه شعبان. هیچ حسی در من زنده نشد، حالا هم...

پ. ن: عنوان  هیچ ربطی به محتوا نداره، صرفا چون این بیت را دوست داشتم و ماه هم ماه رمضان بود، نوشتمش