پست تخم مرغی!

عمه خدابیامرزم هرزمان خونه ما بود و اتفاقی میفتاد مثلا کسی مریض میشد، بلافاصله میگفت عمه یک تخم مرغ بردار، بچرخون دور سر اون شخص مورد نظر و بعدم بنداز تو کوچه. خیلی قدیمترها نوشتم که یک شب که قرعه به نام من افتاد، فکر کنم تخم مرغ را کوبیدم تو ملاج یک بنده خدایی، چون بعد پرتاب آخش بلند شد. منم که این سمت کف زمین غش کرده بودم از خنده. حالا امروز مامان از صبح حال ندار بودن و عصری دیگه خیلی اوضاع خراب شد. منم به یاد عمه مرحومم تخم مرغ نبودی را از یخچال برداشتم و دور سر مادر چرخوندم و رفتم بندازم از بالای دیوار تو کوچه که

هیچی من دست راستم طی ماجراهایی تا ته بالا نمیاد و وسط راه میمونه. خودمم راست دستمگفتم با چپ شوت میکنم که شوت کردن همانا و خوردن تخم مرغ تو دیوار داخل حیاط همانا و غش و ریسه رفتن من و فسقلی هم همانکار بجایی رسیده بود که فسقلی میگفت اقدس من مینداختم بیشتر شوت میشدخلاصش خواستم بگم اگرچه تخم مرغ بسی گران است اما جواب هم هست. 

ماجراهای من و فسقلی

میزآینه مامانم از این قدیمی هاست، مال دهه 50 که بشینی روی زمین باز خودت را میتوانی تو آینه اش ببینی. خواهرم نشسته بود روی زمین و فسقلی که بشدت به کار ارایش مو علاقه داره مشغول سشوار کشیدن و بابلیس کشیدن موهای مامانش بود. قبلش هم روغن معطری که خواهرم میگه چرب نمیکنه موها را و فقط وزی مو را میگیره و مو را معطر میکنه را فسقلی زده بود بموهای مامانش. کار داشت تموم میشد که من دیدم و گفتم پس من چی؟ فسقلی اومد پیشم و گفت بیا بشین کنار مامانم برای تو هم بکنم. گفتم نه، مامانت کارش تموم بشه بعد من میام وهمون موقع بخواهرم گفتم آیکون عروس بدجنسفسقلی رفت سراغ مامانش و تند تند گفت تموم شد. برو نوبت اقدس الملوکه. خواهرمم گفت بوسم کن تا من بلند بشم، اونم سریع مامانش را بوسید تا بلند بشه و برهباز بخواهرم گفتم آیکون مادرشوهر آب زیرکاهبعد که من نشستم، اول با دقت روغن ریخت کف دستش، گفتم قربونت بروم بموی من روغن نزن، خدایی چربه، از اون اصرار و من انکار تا اینکه دوبار هم روغن مال شدمبعدم خب موی من خیلی کوتاهه، بابلیس و برس به کارش نمیاد. وی نیز که هنوز از موی کوتاه من ناراحته با عصبانیت با نوک تیز بابلیس میکوبید کف سر بنده و هرچی من میگفتم آقای آرایشگر این چه طرز برخورد با مشتریه، بجای جواب با حرص محکمتر می کوبید. دیگه آخراش حین دفاع شخصی بخواهرم گفتم این قسمت عروس بدبختتازه وصیت کردم، هرچی دارم و ندارم را خرج خیرات خودم بکنند و گفتم این وراث به دردم نمیخورن، تو شکم مردم هم نکنید. همه را از دم بدین خیریه برسه به دست نیازمند یک خدابیامرزی حوالم کنه

عمه مردم آزار

یکی زنگ زدگوشیم، شما دوازده سال پیش از ما خرید داشتید. میخواستم بگم عامو من یادم نمیاد دیشب چی خوردم، اصلا خوردم یا نخوردم. دوازده سال پیش چی چی خریدم؟؟؟؟ اما خب از اونجا که عمه خانوم هستم خودم را از تک و تا ننداختم و گفتم بله بفرمایید. البته از همون اول تا تهش را خوندم. شروع کرد که شما کارت 50میلیونی شرکت ما را برنده شدید. منم صدایم را ذوق زده کردم و گفتم واااااییی مرسیییی و از این لوس بازی هاشروع کرد که آره غیرکارت ما 14قلم کالا با مارکهای بوش و... برایت میفرستیم. تو فقط ناقابل چهارده میلیون درب منزل کارت به کارت کن. حالا بنده خدا نیمساعت بود داشت اون چند قلم را با هیجان میگفت و منم هیجان زده تر دنبال میکردم. تا رسید به تهش که خب آدرس جدیدتون را بفرمایید تا ارسال کنیم. که من گفتم نه ممنونم، نیازی ندارم. وارفته گفت نیاز نداری گفتم نه، مرسیوی نیز خشمناک خداحافظی کرد. خب تقصیر من نبود، تقصیر خودش بود، راه کلاهبرداریش خیلی ضایع و نخ نما بود

البته بگم گاهی با دونستن هم سرمون کلاه میره. نمونش چندوقت پیش یکی از دوستانم را بهش زنگ زدن و شماره کارتش را گرفتن تا مبلغ مثلا برنده شده را برایش واریز کنند و یک پیامکم برایش اومده و رمز را هم خونده و به همین ترتیب 15میلیون موجودی ناقابل کارتش به فنا رفتهخودش میگفت هنوز تو شوکم که با دانستن این مساله باز یک چنین خبطی کردم. من انقدر وقتی تعریف کرد خندیدم که خودشم به خنده افتاد. خواستم بگم حواستون را جمع کنید، گاهی ناخواسته آدم گاف میده. 

......................... 

داداشم کلا صبحانه خونش نمیخوره، برای همین پنیر که میخره، اکثرا کپک میزنه یا تاریخ مصرفش میگذره یا.... خلاصش که وقتی بهش میگی نخر، میگه لازمه باشه، یکهو مهمون میاد. البته دروغم نمیگه دوستانش که ساکن شهرهای دیگه هستن گاهی بی خبر مهمونش میشن. چون میدونن مجرده و اونها محدودیتی ندارن. خلاصش آقا ما برای کاری رفتیم اونسمت و وی نیز اومد اینسمت و شب خونه وی خوابیدیم و صبح در پنیر را باز کردم، یک صورتی خیلی خوشرنگ که هرچی بگم رنگش چقدر قشنگ بود، کم گفتم. من گفتم واااایییی چه پنیر قشنگی، مارکش را بردارم، بعدا بخرم. نگو وی کپک، باکتری یک چیزی تو این مایه ها بودهبنده نیز با چه میل وافری اون پنیر را خوردم و بعد که اومدم خونه، زنگ زد گفت تو اون پنیر را واقعا خوردی؟؟؟ گفتم آره چقدر خوشگل بود، برای من بخرش. وقتی گفت پنیرش در اصل چطوری بوده، اون میخندید، منم فقط می گفتم بهتره اینطرف نیای، وگرنه جونت پای خودته. خلاصه که گفتم بهتون بگم به قول اون آقاهه میوه فروشه که داشت به مشتریش میگفت، هرقشنگی، لزوما خوب نیست. شما هم، همین را در نظر بگیرید. 

کمک فکری

من معتقدم هرچی که بلد نیستی را باید بپرسی.

تو حکم های بازنشستگی جدید، کلمه ای جدیدا آمده به نام بازگشت. و تحلیل ها بر این اصل استوار است که مثلا اگر شما در 50سالگی بازنشست بشین، 30 سال میتوانید حق بازنشستگی بگیرید یعنی تا 80سالگیتون و اگر خدا عمر بیشتری به شما داد، بقیش را باید از جیب بخورید و حقوق بازنشستگی و بیمه شما قطع میشه. در ادامه تحلیل ها گفته شده که حقوق پدر که بعد فوت با شرایط خاص به فرزندان می رسید هم مطابق قانون جدید قطع میشه. از اونجایی که درس قانون نخوندم و اطلاع درستی از تحلیل این کلمه ندارم. گفتم شاید میان دوستان خواننده کسی با آگاهی کامل بتواند یک توضیحی بده و کمک فکری بکنه. خلاصش که ممنونم.

لطفا اگر اطلاع دارید،یا می توانید از جایی سوال کنید و اطلاع درستی بگیرید حتی اگر خاموش هستید بفرمایید که کمکی به همه باشه، بازم مرسی. 

ماجراهای من و فسقلی

به فسقلی گفتم میبرمت جمعه بازار میفروشمت، با پولت دو کیلو میوه میخرم. میگه تو که نمیتوانی من را بفروشی، یادت رفته من را خدا به شما هدیه داده

.................. 

فسقلی بستنیش را خورده بود، رفته بود مذاکره تو اتاق با مادرش که اجازه بستنی دوم را بگیره. همونموقع من بی خبر رفتم تو اتاق که گفت اقدس الملوک لطفا برو بیرون من در حال مذاکره هستم. منم که نیشم تا پس کله ام باز بود گفتم منم تو مذاکره باشم، حالا اصلا موضوع را نمیدونستمگفت نه برو بیرون. وقتی شادان اومد و رفت بستنی بخوره، تازه موضوع مذاکره را فهمیدم. کاش همه مذاکره ها اینطور شیرین به ثمر می رسید.