دنیا چقدر کوچک است.

عجیبه که همه آدمهایی که سالها ندیدم را توی قطار میبینم!!!

یک همکار آقا داشتم، حدود هشت، نه سال پیش بود، تازه داماد، آدم خوش خنده و اهل کمک. چندسالی باهاشون کار کردم، بعد مرکز جمع شد و من به دنبال کارآواره. چندوقت پیش بود، وقتی باقطار برمیگشتم شهرم دیدمش، چقدر پیر شده بود و تغییر کرده بود. صلاح ندیدم آشنایی بدم و ازش گذشتم. بعد از آنجا رفتم جایی که اصلا بلد نبودم کارشان را، انقدر زور زدم تا یاد گرفتم و تبدیل شدم به آدمی محبوب. به پاس اعتمادشان هرجا کمک خواستن بودم، آنجا همکار خانمی داشتم با ماجراهای عجیبی تو زندگیش. از من دوسال بزرگتر بود اما به لحاظ فکری و سختی زندگی چهل سال جلوتر بود. امروز توی قطار باز درحالیکه برمیگردم به خانه دیدمش. مشخص بود من را دیده اما نمیخواد بروی خودش بیاره و آشنایی بده. چون درحالیکه کنارصندلی من ایستاده بود و بدنبال شماره صندلیش بود، چشمهاش را طوری می چرخاند که حتی لحظه ای چشم در چشم نشویم. من هم بهش احترام گذاشتم و سکوت کردم. اما برایم جالبه که چقدر دنیا کوچکه که آدمهایی که سالهاست ندیدم را در قطار میبینم. خیلی کوچیکه دنیا، خیلی

نظرات 3 + ارسال نظر
حسن ف شنبه 27 فروردین 1401 ساعت 21:22

سلام. برای من هم پیش آمده، گاهی وقت ها شاید همین دیدن ها و بی خیال صحبت شدن ها باعث پشیمانی و حسرت هم بشه. اجازه بدین دو خاطره تعریف کنم:
1) من و یک نفر دیگه چند سالی با هم دوست بودیم. طوری که حتی گاهی شب ها به در خانه اش می رفتم و با هم صحبت می کردیم. سنش از من بیشتر بود و شبیه مراد و مرید شده بودیم. اون آقا به شهر دیگه ای(مشهد) مهاجرت کرد.(البته شهر ما هم نزدیک مشهد هست). یک شب که به حرم امام رضا ع رفته بودم، بعد از زیارت و زمانی که از حرم خارج شدم، شاید حدود نیمه شب، ناگهان اون دوست رو روی سکویی دیدم که نشسته بود(شاید بعد حدود 8 سال). با همون تیپ و قیافه ای که چند سال قبل داشت. نمی دونم خجالت مانع شد، ترس از برقراری دوباره دوستی مانع شد یا چیز دیگه، جلو نرفتم. فقط دورادور نگاهش کردم. الان با خودم میگم که ای کاش دوباره بهش دست دوستی می دادم...
2) یک دوستی در دوران دانشگاه پیدا کرده بودم. یک روز ظهر که در حرم امام رضا ع راه می رفتم، ناگهان ایشان از کنارم گذشت. این دفعه سلام و احوال پرسی کردیم...(کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه)
اگر خسته نشدین یک خاطره دیگه هم بگم(البته ربطی به مطلب شما نداره ولی شاید عبرت آموز باشه)

سلام، خواهش میکنم، لطف کردید که نوشتید، هرچند نرود میخ آهنین در سنگ

بهشت جمعه 26 فروردین 1401 ساعت 06:56 http://nochagh.blogsky.com

عزیز زیبا.چه جالب که آشناها را می لینی و دل آرام میشی که دنیا کوچیکه

ربولی حسن کور چهارشنبه 24 فروردین 1401 ساعت 15:40 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
چرا شما این قدر سوار قطار میشین؟

سلام
نوشتم که من ساکن شهری غیر از شهرخودمم هستم و دانشجوی یک شهرسومبرای همین، برای رفت و آمد از قطاراستفاده میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد