عمه جان و...

رفته بودم اون سر شهر یک رفیق را ببینم، برگشتنی از بس این بشر من را پیاده بالا پایین کرده بود نای ایستادن نداشتم، سوار مترو شدم شلوغ بود، یکمرتبه دیدم یک صندلی خالی شد، اومدم بشینم، یک خانمه که نشسته بود پاش دراز بود، نزدیک بود از حالت عمود به افق دربیامبعد دیگه جا بهم نرسید، ایستگاه بعد باز صندلی خالی شد، اومدم برسم به اون اینبار رسیدم به صندلی اما گوشی پرواز کرد و محکم خورد زمین، چون بد ترمز کرد راننده، یعنی کل اون بخش از دست من رو ی هوا بود

........... 

مادربزرگ رفیقم فوت شده، زنگ زدم تسلیت بگم، خودش نبود. برادرش برداشت، حالا من بیست ساله این رفیقم را میشناسم و رفت و آمد داریم. منم هول شدم و بدون تسلیت و هیچی، یکمرتبه گفتم ببخشید مراسم ختمتون کیه؟ تازه تا بیچاره گفت چی؟؟؟ فهمیدم چی شده و تلفن را محکم کوبوندم سرجایش

مراسم ختم پدر یکی دیگه از دوستانم رفتم، یادم رفته بود، دستمال کاغذی تو مشتم نگه دارم و نداشتم. این بنده خدا هم من را سفت بغل کرده بود و های های گریه میکرد، منم در همراهیش فقط زار میزدم، دیگه...نتیجه زار زدن میدونید چیه دیگه؟ به بدبختی از خودم جداش کردم و سریع دستمال یافتم. اون یکی رفیقم دم گوشم گفت تو چرا این بنده خدا را بزور کندی؟؟ گفتم یا باید با روسری اون کارم را انجام میدادم یا با دست. درهرصورت کار به تنگنا کشیده بود، هیچکدومتون هم دم دست نبودین، یک دستمال برسونید

نظرات 2 + ارسال نظر
سلام شنبه 24 اردیبهشت 1401 ساعت 10:07

طنز نویس خوبی هستی ها

نظرلطفتونه

ربولی حسن کور چهارشنبه 21 اردیبهشت 1401 ساعت 20:57 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
مراقب باشیم باهاتون رفیق نشیم
کس و کارمونو به کشتن میدین

سلام
حیف از من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد