من و کفشهام

یک خانه دویست ساله است تو شهرما که به اندازه قدمتش تویش روضه امام حسین خواندند. منم که عاشق هرچی بنای تاریخی و جایی که بوی گذشته را بده. 

از بعد نماز صبح شروع میشه روضه اش تا نماز ظهر، من آن سرصبحش را دوست دارم، چون نوحه خوان هایش همه پیرند و شعرها و نوحه های قدیمی میخوانند. دوپس دوپس حسین میره سمت ظهر، همیشه یکی از دو روز تاسوعا، عاشورا، به اندازه یک ریع هم شده میروم روضه. این را داشته باشید تا بقیه اش را بگم

من بزرگ پا هستم و کفش یافتن برای من خودش یک پروسه طولانی با اعصاب فولادین لازمه. مامانم همیشه میگن هرکسی تو را بخواد اول باید تو آزمون یافتن کفش برای تو پیروز بشه، بقیش حله:)) برای همین هرکجا اندازه پام کفش پیدا کنم، میخرم.

 من یک صندل داشتم که چون پاشنه داشت نمیپوشیدم. چندوقت پیش یک کفش خیلی خوب باقیمت عالی خریدم، اما متاسفانه نمیدونم چرا با پای من کفش راه نیومد و من هربار پوشیدم انگشتهای پای من تاولهای آبدار زدن. من هم برای اینکه با خواهرم میخواستم این روضه را برم، از طرفی پیاده رویش زیاده و چون قسمت قدیمی شهراست، راه ماشین رو نداره، تصمیم گرفتم صندلها را بپوشم، غافل از اینکه چسبهاش باز شدن، یعنی کار به جایی رسید که برگشت من لنگ لنگان پا را میکشیدم تا از پام درنیاد فقط. خواهرم که من را آورد دم خونه پیاده کنه و بره، همونموقع داشتن بساط تعزیه را جلو خونمون به پا میکردن که چشمتون روز بد نبینه، من تا پیاده شدم، بین توضیحات خواهرم که میگفت قصد پارک کردن نداره، اومدم برم جلوی در خونه، درمقابل چشم ده تا پونزده تا مرد گنده که ایستاده بودن و نگاه میکردن چارچوب کفش کنده شد و من موندم و روی صندل ها و چارچوب کفشی که جلوی یکی از اون مردها افتاده بود. من که هروقت عصبانیم، بشدت خندم میگیره، حالا اصلا قابل جمع کردن نبود خندم، اصلا یکوضعی. بخواهرم گفتم من پایم را دیگه از خونه بیرون نمیزارم، آبرو و حیثیتم تو محل رفت. اونم وسط خنده هاش بمن میگفت، فدای سرت پیش میاد. آخه یکی نیست بگه الان وقت جداشدن چسبهات بود بی تربیت؟ خب تو خونه درمیومدی تا من یک فکری بکنم نه وسط خیابون:/

مغشوش نوشته

خب ما تقریبا خواهرها همه تک فرزند دارند و هیچکدام حرف مادر را مبنی براینکه بعدا پشیمون می شوید توجه نکردن، دخترخواهرم که یک دختر نوجوان است، از همه نسبت به تک فرزندیش شاکی تره. تا قبل ازدواج آبجی کوچیکه همپا و یارش اون بود و چون جفتشون روحیاتشون بهم میخوره، من باهاشون هرگز در پیاده روی ها همراه نمیشدم. از وقتی آبجی کوچیکه رفت سرزندگیش، بالاجبار من گاهگاهی همپای این نوه نوجوان خونمون شدم. امروز پایش را کرده بود تو یک کفش که من مانتو لازم دارم، مامانشم جفت پا تو اون یکی کفش که من خستم. به بابات بگو زودتر بیاد برید خرید. این بچه هم آویزون من که تو بیا!!! آقا ما رفتیم، کلی هم خندیدیم. اما وسطاش داشتیم هدایت میشدیم به ون ارشا.. دچون این نوه جان ما از این دهه هشتادی هایی است که زیادی بروز گشتن معتقده و تا بگی عامو اون دوتا تار مویی که مردان را از راه بدر میبرد بده تو، همچین...

آره داشتم میگفتم ما داشتیم تو خیابون میکشتیم که یکمرتبه یکی آروم به این دخترک ما گفت، دخترم زلف بر باد مده که دخترک ما هم با عصبانیت جواب داد و ما صلوات بفرستید گویان قائله را ختم فرمودیم که دخترک عصبانی بما فرمودند عمه جان( البته من اونموقع خاله... بودم)چرا نمیزاری از حقم دفاع کنم، اصلا اینوقتها خاله...( آبجی کوچیکه) بهتره، اون روحیش بمن نزدیکتره!!!! حالا هرچه ما بگویمم بچه با دعوا و عصبانیت مشکل حل نمیشود، فقط غائله بالا میگیرد، این بچه ما پا را در یک کفش کرده که نخیرهمین است که من گفتم ولاغیر!!!!

بعد خرید هم مادرجان زنگ زدند که برو نان بخر و بیا!!! یکی نبود بگوید مادر من نان خریدن بلد نیستم، حتی در غربت زیستن هم بمن نیاموخت. اما ما اطاعت امر کرده به نانوایی نزدیک خانه رفته، از بس نانوا ما را چپ و راست کرد تا کیسه نان های خشکش را جابجا کند و بعد هم چون تنها مونث نانوایی بنده بودم، چون دخترک را در سایه بیرون نانوایی گذاشته بودم و تازه میخواست پخت کند و آن بیست تا مرد جلویی را نیز گفت آقایون بفرمایید بیرون، ما را اینجا خفه نکنید، یکی یکی بیایید داخل. ما هم که موقعیت را ناجور دیدیم و از طرفی بسیار خاطره از نابلدی در نان گرفتن داریم، خواستیم خاطره ای دیگر اضافه نکنیم، پس عطای نان را به بقایش بخشیده و زدیم بیرون و به نوه گفتیم بیا بریم خانه تا مادرجان فکری دیگر در جهت نان بکنندو به این ترتیب شبی بی نان سر بر بالین گذاشتیم، تا شاید خیری پیدا شود و فردا برایمان نانی بستاندچون همه فقط دست بگیر دارند و میایند و بسته ای میبرند، دست بده ندارند که نان بخرند و تحویل دهند.

تا درودی دیگر، دو صد بدرود

.................. 

دخترخواهرم شاکی بود که باباش هروقت کاری باهاش داره، میگه دخترم مثل ماه میمونه، هیچکسی دختری به قشنگی دختر من نداره. منم بهش گفتم خاله حکایت بابات حکایت سوسکه است که به بچش میگه قربون دست و پا بلوریت برم ننه

امروز، روز تولد جذابترین عمه دنیا بود:)))

یک دوست مردادی دارم که اگر روز تولدش بهش تولدش را تبریک بگی، تا مدتها باهات حرف نمیزنه انقدر از  روز تولد بدش میادمیگه نشانی از پیرشدن هست. حالا من برعکسش عاشق تبریک شنیدن و کادو گرفتنم

ممنون از همه دوستانی که تبریک گفتن 

یکسال دیگه از عمرم گذشت و من همچنان همان عمه خرابکار و ریزبین هستم

تولد عمه جان از آنچه فکر میکنید بشما نزدیکتراست!!!

من یک مردادیم

از اونجا که تولدم نزدیکه و خب قانون وبلاگ تو حیطه مادیات نیست، فکر کنید به عمه جانی که چند روز دیگه تولدش هست چی میتوانید هدیه بدین

باتشکر

شنل قرمزی ترسناک است؟؟؟

داشتم برای فسقلی قصه شنل قرمزی تعریف میکردم، گفت تو قصه میگی من میترسم، نمیتوانم بخوابم. حالا من اکثرا قصه های کلیله را به اصرار مامانش تعریف میکنم. بالاخره با همون شنل قرمزی خسبید. بمامانم میگویم فسقلی این را گفته، مامانم گفتند خب نگو، بچه که هنوز خط تخیل و عقلش کامل نشده از گرگه میترسه. منم حق به جانب گفتم مادرمن داستانهای کلیله است، شما مکتب نرفتید و دوره شما تموم شده بود، تو مکتب خونه های قدیم همینها را میخواندن، مامان درحالیکه عمیقا نگاهم میکردن گفتن تو مکتب رفتی و تجربه داری بسهتازه گفتن جای یک به دو کردن با مادرت و جواب دادن، یک کم فکرکن.

بعدا که فکر کردم دیدم کجای شنل قرمزی تو ادبیات کهن ما بوده؟؟ عایا شما دانید؟؟