از سری ماجراهای من و فسقلی

با داداش کوچیکه و فسقلی سه تایی تو اتاق تفنگ بازی میکردیم. من و فسقلی یک گروه بودیم، داداش کوچیکه هم یک گروه. مثلا من کمک کردم فسقلی فرار کنه، رفت سمت در و همینطور که فرار میکرد گفت تو بکشش  من پشت درم، در را هم بست و از پشتش با هیجان داد میزد بهش شلی.ک کن و بکشش. ما که غش کرده بودیم از خنده گفتم شده مثال اون مورچه ها که همشون از روی فیل افتادن پایین، به اون یکی که هنوز روی فیل مونده بود میگفتن لنگش کن لنگش، یک پاش را بگیر چپش کن. 

نظرات 4 + ارسال نظر
فال جمعه 27 آبان 1401 ساعت 05:58

بازی برای بچه‌ها یعنی زندگی.
فسقلی که عشق است کلا

قربونت

جان دو شنبه 21 آبان 1401 ساعت 13:20 https://johndoe.blogsky.com/

خانوم عمه تو بچگی مون این قدر از این کارا و دعواها کردیم که نگید و بعد فرداش انگار نه انگار چیزی شده یا نهایت دو روز سرسنگین بودیم دوباره جمع می شدیم، مرام کمونیستی داشتیم،رفیق بودیم

ایشالا همیشه مرامت همین بمونهمن بودم که لهت میکردم، چهار بارم با تریلی از رویت رد میشدم

جان دو جمعه 20 آبان 1401 ساعت 21:42 https://johndoe.blogsky.com/

هم حرکت جالبی از سمت جناب فسقلی بود و هم روایت مورچه ها خیلی باحال و تشبیهش
یاد ایام بچگی خودم افتادم که با بچه ها بازی می کردیم و منم از این هفت تیرهای ترقه ای که گلوله پلاستیکی داخل می داشتند و یه نوار منفجره ای هم قرار می‌گرفت پشتش و شلیک می کرد داشتم، وسط بازی با دوستان بودیم و الکی الکی شلیک می کردیم و خب داخلش گلوله نمی ذاشتیم و فقط نوار ترقه ای بود که من داشتم فرار میکردم تفنگ از دستم افتاد و پرت شد منم طی حرکتی محیرالعقول که از فیلم های اکشن یاد گرفته بود یه شیرجه زدم و تفنگم رو گرفتم و همونجا روی زمین سمت دشمن یعنی دوستم نشانه رفتم و فکر می‌کنید چی شد؟؟؟ بنگ... صدای بلند شدن بنگ همان و اصابت گلوله پلاستیکی که اشتباه لای اون خشاب دوارش بوده از فاصله نزدیک تو آرنج دوستم همان و اشکش رو درآورد و دعوا شد که نگو .
به خیر گذشت اما از اون روز به بعد بازی رو تا چند وقتی تعطیل کردیم و بجاش رفتیم فوتبال

اینکه رفیقتون از خطای بزرگتون گذشته، جای تعجب داره
ما بعد تفنگ بازی یکدستم فوتبال دستی باید بازی کنیم که خب من همه گلهام را با دست میزنم چون این بازی را بلد نیستم

سلام جمعه 20 آبان 1401 ساعت 16:21

آخی
جالب بود
چه واکنشی داشته یعنی با تمام وجود باورش شده بود که بازی نیست یک حقیقت است
منهم با نوه بزرگه بازی می کردیم یک پتو وسط اتاق پهن می کردیم می گفتم این کشتی است
و بعد می گفتم طوفان شد و ادای یک قایق طوفان زده را در می آوردم
و او قشنگ باور می کرد

چه باحال

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد