از سری ماجراهای من و فسقلی

بچه که بودیم، مامانها با موثرترین نقش ممکن میگفتن سلام کردی؟! حالا که بزرگ شدیم، نوبت فسقلی هاست.

صبح از خواب بیدار شده بهش میگم سلام عزیزم، برگشته میگه باید بگی صبح بخیر!!!!

جوراب جدید برایش خریدن، داشتم با ذوق کودکانه میگفتم چه قشنگه و... مثل یک آدم بزرگسال میگه به جای این همه حرف، بگو مبارکت باشه. 

بخواهرم گفتم هیچوقت نوبت من نمیشه بگم این حرفها را، همیشه نوبت دیگرانه

نظرات 5 + ارسال نظر
الیشاع پنج‌شنبه 1 دی 1401 ساعت 19:53 http://daily-elisha.blogfa.com/

بچه‌های نسل جدید خیلی عاقل و باحال هستن.
حدا حفظش کنه.

خیلی
ممنونم

فال سه‌شنبه 29 آذر 1401 ساعت 17:48

اگه ذوق ما رو کور نمیکردن که الان هر کدوممون یه پیکاسوی لئوناردو مسی بودیم!

این بچه ها چرا اینقدر بلدن آخه؟!
گاهی حس میکنم از فضایی جایی افتادن پایین! وحشت میکنم از هوش و تیزبینی بعضیهاشون.

کار به جایی کشیده که آدم باید دست و پاشو جمع کنه جلو بچه ها سوتی نده!

من خودم بالشخصه شاعر بودم، انقدر مسخره کردن کلا زاینده رودش خشک شد
خب ننه نگاه کن امکاناتشون را، ما با توجه به انکانات خودمون خیلی هم خوب بودیم
والا بوخودا

سلام سه‌شنبه 29 آذر 1401 ساعت 15:03

وقتی توی اتاق خودم هستم
میاد روی تخت بزور خودش را بالا می کشد
نیم‌ساعت پشت سر هم حرف می زند بعد هم پایین میاد و می رود
وقتی غریبه ای را هم ببیند بر بر نگاهش می کند
جالب اینجاست که پلک هم نمی زند

یکی از دوستام تعریف میکرد دخترش را که میگذاشته خونه پدرش،دخترش عاشق لاک زدن بوده و تمام ناخنهای پدربزرگ و مادربزرگ را یکسره لاک میزده، یکبار پدرش یادش میره پاک کنه، میره مسجدتا میاد وضو بگیره، عمق فاجعه را میفهمه و زود در میره و برمیگرده خونشون

سلام سه‌شنبه 29 آذر 1401 ساعت 11:12

اگی نگی میگی شگی تی گی
این هم حرف زدن نوه ی شانزده ماهه ی من است
بعد رفت قایم شد
فهمیدم میگه من می رم قایم می شوم تو بیا پیدام کن

خیلی باحال بود

لیمو سه‌شنبه 29 آذر 1401 ساعت 08:57

البته گاهی برای فسقلیای این دوره غصه میخورم. زمان ما کلی گفتن که باید کودک درونمون رو خوشحال نگه داریم آخرش شدیم این، این طفلکی ها کِی قراره بچگی کنن؟


واقعاهرچقدر هم دور نگه داری ، باز میشنون از یکجایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد