فن. بیان

دیروز بالاخره اولین جلسه کلاس فن بیان را رفتمجاتون خالی بشدت و بشدت و بشدت خندیدم. با اون صداهایی که گفت دربیارید، من فقط خندیدمهمه هم کم سن و سال. یعنی میانگین سنیشون زیر30سال بود. من و رفیقم اونجا ننه بزرگ محسوب میشدیمحیف پول دادم، وگرنه نمیرفتم، چون خیلی از تمرینها را کلا خجالت میکشم انجام بدم

داد معشوقه به عاشق پیغام/ که کند مادر تو با من جنگ

عاروس بانوی پست قبل به خان داداش فرمودند که چرا مامانت تو خواستگاری یک جوری من را نگاه کرده؟؟؟!!! پناه برخدا، مادر من هرعیبی داشته باشند، یک حرف بزنند رویش می ایستند و به داداش هم قبل مراسم گفتند اتمام حجت باهات میکنم که بعد نگی نگفتید. عاروس انتخاب خودته و مبارکت باشه، من فقط وظیفه بزرگتریم را به جا میارم. پسفردا نیایی بگی که مادرفلان و بهمان و... چون انتخاب خودش بود و رضایت هیچکسی برایش مهم نبود، ما هم نگاه چپی نداشتیم که حواله کسی کنیم، ساده رفتیم، ساده هم برگشتیم. بقول قدیمی ها احتراممون را دست خودمان گرفتیم. اما ظاهرا عاروس خانم هنوز نیومده، شمشیر را از رو بستنخدا بخیر بگذرونه

موقع نوشتن این پست یاد شعر مادر افتادم از ایرج میرزا، واقعا مفهومی و قشنگه، سرچ کنید و بخونید. حقیقت مادرهمینه، حتی وقتی بچش خر خودش را میرونه. 


جلسه خواستگاری در جهت عمه واقعی شدن:))

قبلا نوشتم داداش قصد ازدواج با دخترخانمی را داره که حقیقتا خانمه، خانواده خیلی محترم و خوبی داره. اما به لحاظ فرهنگی و خانوادگی ما به هم نمیخوریم. به هم نخوردنمون چیزی از خوبی دختر و خانوادش کم نمیکنه، فقط مشکل اینه که کبوتربا کبوترو... نیست و این میتونه درآینده مساله ساز بشه. چون ما تجربه مشابهش را داشتیم و سالهای بسیار سختی را در ازدواج خواهربزرگم پشت سرگذاشتیم. خب مامانم مخالف سرسخت این ازدواجن و برادرم که کلا از دست رفته و دلایل را متوجه نمیشه و فعلا چشمش را روی همه چیز بسته. 

بالاخره هم باوجود نارضایتی ما رفتیم جلسه خواستگاری را برگزار کردیم. قدیمترها من چادری بودم که الان سالهای زیادی میشه که جز قسمتهایی مثل رفتن در خاندان مادری که چادرسرکردن از اوجب واجبات است. من کلا چادر سر نمیکنم. این جلسه هم به فرمان مادرجان بنده چادر سرکردم و چون چادر نمیخرم چادری که ته کمدم یافتم بسیار لیز بود و روی سربند نمیشدروسری جانمم لیز و چون خیلی نمیخواستم سفت رو بگیرم جمع کردن این دوتا باهم باعث شده بود صحنه خنده داری خلق بشه که خودم تو دلم داشتم میگفتم شبیه عمه ناصرالدین شاه شدم با این چادر سرکردنمتا از خونشون هم دراومدیم، چادرگوله شد رفت صندوق عقب، چون من مطلقا نمیتونستم روی سرمبارک نگهش دارم

از جلسه خواستگاری بخوام براتون بگم. من کلا تو جلسه های غیررسمی چایی میخورم نه صدای هورت میده چایی خوردنم نه صدای قورت دادن میاد که تو جلسه های رسمی دقیقا این دو مورد مشکل پیش میاد برای همین همیشه خدا ترجیحم دروغ گفتنه که چایی دوست ندارم و نمیخورم. دومین مورد شیرینی خوردنه، چون شیرینی معمولا شیرینی تر و خامه ای است و مسائل جبران ناپذیری بوجود می اید برای همین کارد در شکم مبارک فرو میبرم و نمیخورممورد سوم میوه که عمرا بخورم، آب میوه بپاشه یا بریزه یا موقع خوردن صدای خرچ خرچ بده، حیثیت ادم به فنای مطلق الهی میرهپس در نتیجه شکم مبارک را میگم ای شکم خیره به نانی بساز، هیچی نخور، رفتیم بیرون بهت حال اساسی میدم و پس نمیلمبانم و بیرون از جلسات رسمی، بخودم امتیازات فراوان میدهم. اما درجلسه خواستگاری از پس اصرارها و از ترس برخی الفاظ که پشت آدم میگن برنیومدم و تا قلپ اول چای را لمباندم، صدای قورت و هورت و همه چیز با هم بلند شد و باعث شد بگم کارد بخوره به شکمت، نخورامااااا هرچه کردم تا ته ان فنجان کوچک فقط قورت بودو هورت و حرص فراوانحالا چرا برای شما گفتم؟ گفتم تا اگر میبینید کسی نمیخوره، هی اصرار نکنید. شاید بنده خدا معذوریتهایی مثل من داشته باشه.