-
عمه و خرابکاریهاش
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1400 17:10
موقع پیاده شدن از قطار، یک آقای عینکیجلوی من بود و ماسکش از این دوکشی ها بود که پشت سر میفته کش ها نه پشت گوش، یک لحظه خستگی مانع درست فکر کردنم شد و گفتم وااااا خاک عالم، این آقا با اینهمه پرستیژ و کت و شلوار چرا با کش عینکش را بسته خیلی خیلی مجلسی داشتم از جایی رد میشدم و دقیقا قسمت آخر نگاه نکردم جلوی پام پله ای،...
-
گره باز کن کی بودم من!!
جمعه 27 فروردین 1400 23:40
خدایی قبل نوشتن یک سوال دارم، ته نظرات وبلاگ من 3الی 4 تا لطف دوستانه، اونوقت 618 تا نگاه از کجا میاد؟ خب عصری داشتم فکر میکردم غیرخواهربزرگه، هرکدوم از خواهرهای من ازدواج کردن، بنوعی خانواده همسرشون من را قبلا دیده بودن حتی بزرگه هم که اصلا من را ندیده بودن، یادمه من دوران راهنمایی بودم که یک خواستگار از اقوام...
-
چسبوندن زمین و آسمون بهم
سهشنبه 24 فروردین 1400 10:12
من هیچوقت یاد نگرفتم آسمون را بزمین بچسبونم تا تهش یک چیزی تحویل بدم. اگر بلد بودم گفتم و اگر بلد نبودم، راحت گفتم نمیدونم. اما جدیدا دارم فکر میکنم یک اشتباه بزرگ کردم، چون هرکسی را میبینم خیلی خوب بلده، زمین را به آسمون بچسبونه و یکجوری قضیه را جمع کنه که تا وارد به قضیه نباشی هیچی نمیفهمی. خلاصه که یاد بگیرید زمین...
-
وقتی جنبه خواندن پست روح ندارم!!
یکشنبه 22 فروردین 1400 13:59
دیشب نیمه های شب برق تنها خونه ای که تو این کوچه رفته بود، خونه ما بود. بیدار شدم و حس کردم لامپهای آشپزخونه سوخته و ته نور دارن و مثل لامپی که عمرش تمومه رفتار میکنن، خاموش کردم و بقیه چراغها را چک کردم، ظاهر امر میگفت برق رفته، تمام مدت با چراغ قوه گوشی، دورخونه میگشتم، آخرش رفتم بخوابم، دیدم از سمت اتاق مامان که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 فروردین 1400 07:50
امیدوارم خدا به هرکی عقل میده، بمن یکم بیشتر بده آخه یکی نیست بگه مسیر با مترو درحالت عادی را با خلوتی کله صبح جمعه یکی میکنی و اسنپ میگیری؟؟ کله صبح اسنپ گرفتم بموقع برسم و حالا تنها چیزی که باهاش مواجه شدم، موندنم پشت در وسوال و جواب شدن و یکساعت زود رسیدنه!!!! یعنی خدا عقل وپول را با هم بمن بده که دفعه دیگه اندکی...
-
بین سنت و مدرنیته
سهشنبه 17 فروردین 1400 21:52
مدتهاست بین نوشتنش و ننوشتنش درگیرم. چندوقت پیش بین جنجالهای اون خانمی که فوت کرد، یک دوستی برام یک پست تو این. ستا فرستاد از یک خانم نویسنده. تو نوشته هاش یک چیز جالب بود که حسابی من را بفکر برد، گفت اون خانم بین سنت و مدرنیته مونده و نتیجش شده مرگ یک مادر، یک همسر، یک دختر، یک رفیق. با خودم گفتم من چقدر تو اون...
-
اولین پست در آخرین سال قرن چهاردهم
شنبه 30 اسفند 1399 22:02
مامانم بنده خدا بیشتر خونه تکونیشون را کرده بودن، بنده مثلا اومدم کمک کنم، داشتم با چه دقتی علیرغم ترس از ارتفاعم، لوستر وسط آشپزخونه را تمیز میکردم که دیدم فقط یک تکش تو دستمه و بقیش روی زمین خاکشیر شده و آشپزخونه دسته گل مامان خانم تبدیل شده به دریاچه شیشه خورده ولی خدایی از ترس و فشاری که بهم وارد شد، تا دوساعت بعد...
-
...
چهارشنبه 27 اسفند 1399 12:57
چهارشنبه سوریتون چطور بود؟ ما که انگار وسط میدون جنگ بودیم. قشنگ صدا میومد چنان از جا بپری که آخر بری بیمارستان نوار قلب بگیرن دیگه ساعت یک و نیم شب یکی نزدیک خونه زدن، فقط شانس آوردم بیدار بودم، وگرنه با اون صدا، صددر صد باید زنگ میزدم اورژانس چون سکته کرده بودم خلاصش یکی به اون احمقهایی که این صداها را درمیارنبگه...
-
عمه خنگ می شود!!!
یکشنبه 24 اسفند 1399 10:19
تماس تصویری داشتیم، فسقلی جان قطع فرمودند، بنده هم نمیگم قطع کرده، کسی متوجه نمیشه، بلند میگم قطع کرد، قطع کرد، یکهو دیدم دارم به کی میگم؟
-
عمه به مکتب نمیرفت..
جمعه 22 اسفند 1399 21:14
شنیدین میگن حسنی به مکتب نمیرفت، وقتی میرفت جمعه میرفت حکایت بندست کلاس زبان نوشتم که جمعه هاست، اونم کجا؟ اون کله شهر، نوک قله کوه قشنگ بنده رفت و برگشتم بیش از نیمی از روز را میگیره حالا من شیطنتم جلسه اول فعال شده بود، تمام مدت سر کلاس بند صندلی نبودم رفیق همراه خل بازیهای منم، صندلی پشتی، ما یکسره شیطنت کردیم بعد...
-
قربون صدقه اشتباهی!!
سهشنبه 19 اسفند 1399 23:46
سوار تاکسی شدم، یکم بالاتر یک خانم خیلی خوشحال سوار شد، که مثل من که وقتی زیادی هیجان زدم، زیادم حرف میزنم. تند تند گفت بعد 17بار تو امتحان رانندگی قبول شده، بقدری خوشحال بود که بنده خدا حواسش نبود و زمانی که روش را کرد بسمت آقای راننده تا بهش پول بده، گفت الهی قربونتون برم،بعد یک سکوت سنگین تاکسی را گرفت و خانمه رویش...
-
سری اتفاقات قابل بیان
سهشنبه 19 اسفند 1399 21:10
رفته بودم بانک، کارم که تموم شد اومدم بیرون، نمیدونستم در کدوم طرفه، اشتباهی هلش دادم به سمت بیرون، هیچی دیگه خیط شدم اگر امروز یکی را دیدین که از در بانک بیرون میاد و مثل خل ها نیشش تا بناگوش بازه، شک نکنید اون مشنگ من بودم ....... دو روزه کلاسها تشکیل شده، نه استاد تصویر داد و نه از ما خواست!!! حالا استاد امروز یکهو...
-
عمه بی اعصاب در دانشگاه چه می کند؟
دوشنبه 18 اسفند 1399 10:20
دیروز با یکی از دوستان عزیزم قرار گذاشتم دانشگاه که هم ببینمش، هم کتابی که بهش داده بودم را بگیرم وهم گپی با مدیرگروه بزنیم و هم چندتا کار اداری من حل بشه. خب کار اداری که حل نشد، چون کارمند محترم با گفتن اینکه سیستم قطعه، نت گوشیت را روشن کن تا من فلان چیز را چک کنم و کارت را راه بندازم، بنده را انداخت در هچل خریدن...
-
دکترعمه خانم
جمعه 15 اسفند 1399 22:36
رفتم دکتر و دکترجان بسی بسیار دیراومدن، منشیشون هم عوض شده بود و یک خانم مسن شده بود که بسیار خوش خلق بودن و شکرخدا من با آبجی کوچیکه شوخی میکردم، با ما همراهی میکرد و میخندید. نمونش پشت در بودیم و من نگران لیزر و تزریق، آبجی کوچیکه مثلا داشت دلداری میداد، گفتم به دکتر میگم اگر این آبجی من را ببرید لیزر کنید و تزریق...
-
عمه خانم و دارالمجانینش!!!
جمعه 15 اسفند 1399 22:08
به لطف یک استاد... خب شما با هرچی دوست دارین پر کنید چون همه عالم و آدم میدونن، وقتی با هراتفاقی سرعت نت، بالا پایین میپره و گاها قطعه و... وعدم تجربه آموزش مجازی، این آموزش ها، آموزش موفقی نبوده و نیست. استادی که چندین جلسه را برای کارهای اداریش برگذار نکرده... شانس من امتحان تو روزی بود که سرا.. وان شلوغ شد، سرعت نت...
-
یک عمه سیگاری
چهارشنبه 13 اسفند 1399 23:31
حدود 3 سال پیش اگر اشتباه نکنم، دومین عملم را که انجام داده بودم، وقتی با مامان از معاینات ماهیانه برمیگشتم، خیلی جدی گفتم، دلم میخواد سیگار بکشم. مامان اول با بهت نگاهم کردن و بعد جدی تر از خودم وفتن اصلا شوخی خوبی نبود، گفتم شوخی نیست. بارها تصمیم گرفتم بخرم و پنهان از چشم شما برم پارک و بکشم. مامان هرچی گفتن، مرغم...
-
از همه جا و هیچ کجا
جمعه 8 اسفند 1399 19:49
من از اون دسته خانمهام که آرایش بلد نیستن، خواهرم معتقده حتی رژ زدن هم بلد نیستم. سالها بخاطر پوست مثل آیینه ام نیازی نداشتم حتی کرم بزنم، اما چندسال اخیر بدلیل مشکلات زنانه و بهم خوردن هورمونی، پوست آیینه ای که هرکسی حسرتش را داشت شد افتضاح و همین دلیلی شد برا استفاده از کرم ها، اما خب هنوزم جز کرم که خودم تحملش را...
-
محله ما
دوشنبه 4 اسفند 1399 21:18
امروز در راستای نداشتن نان، بنده رفتم برم خرید، البته شما یک در هزار بنده را دم نونوایی تصور نکنید بنده بخاطر اینکه اصلا بلد نیستم نون بگیرم و هربار که رفتم با کمک همسایه ها یاری کنید، نون خریدم نونوایی نمیرم یعنی یک خاطره ندارم که مثل آدم من نون خریده باشم درهمین راستا نون فانتزی خیابون نزدیک خونه پاتوق بندست حالا...
-
مبارک باد:))
دوشنبه 4 اسفند 1399 21:02
خب خونه جدید مبارک هممون خدایی مثل بنده مستاجر باشید و هرسال صاحبخونه قیمت پول پیش و اجاره را ببره بالا، هی مجبورین جابجا بشین و خونه ها کوچیکتر و کوچیکتر بشن، به همین واسطه بنده سنت حسنه جابجایی را در وبلاگ هم دنبال میکنم خداوکیل عمه خوب، گلی است از گلهای بهشت ما که از 8 تا عمه، فقط 2تا دیدیم، اونم الان یکی خدا...